چرا بعضی افراد خودکشی میکنند؟
خودکشی
خودکشی پدیدهی پارادوکسیکال و غریبیست،چون ما هر حسی در هر موضوعی پیدا میکنیم حاصل تکامل (فرگشت) ما برای بقا است . به عبارت دیگر هر آنچه اکنون در ذهن و روان ما جای گرفته برای بقاء ما سودمند بوده است. بنابراین چه میشود که یک موجود زنده دست به خودکشی میزند؟پاسخ چندان پیچیده نیست؛ ترسها و آلام و رنجهای طاقتفرسا و کمرشکن. اما منشاء این رنجوریها چیست؟اگر همین سلسله علل را دنبال کنیم مجدداً سرنخ آن ختم میشود به مرگ و بقا. یعنی هر امری که ما را میرنجاند، تهدیدی برای بقاء ما بهشمار میرفته و به همین سبب جسم و روان ما را دچار زحمت درد و رنج میسازد. نکتهی پارادوکسیکال در این است که انسانها از ترس مرگ ، خود را میکشند! به تعبیری از ترس اینکه مبادا مرگ آدمی را شکار کند به آغوش مرگ پناه میبرد! اقلیتی از سلولها در ناحیهی مغز آدمی همدست شده و برای قتل عام و شورش علیه سایر سلولهای بدن وی نقشه میکشند.
در مدت زمانی که سطور بالا را میخواندید یک نفر دیگر در جهان خودکشی کرد! زیرا در هر 40 ثانیه یک نفر خود را میکشد!
یک تصور رایج و کاملاً خطا این است که فقط افراد افسرده و کسانی که دچار اختلال روانی هستند دست به خودکشی میزنند اما چنین نیست. حتی اصطلاحی تحت عنوان منطقیکشی (Logiclicide) یا خودکشی منطقی توسط یکی از پژوهشگران رفتارشناس به نام “گرشون دی بوز” ابداع شده است . این اصطلاح در توصیف مواردیست که در آن وضعیت، خودکشی عملی منطقیست و لزوماً نشان دهنده بیماری روانی نیست.
دی بووز می گوید که “خودکشی را تشویق نمیکنم بلکه من آگاهی از وقوع خودکشی منطقی را که ارتباطی با افسردگی، روان پریشی یا سایر نقایص روانی ندارند، افزایش میدهم.”
یکی از روانشناسان برجسته که در این باب کتابی را در سال 2018 با عنوان《خودکشی: چرا خودمان را میکشیم》منتشر کرد جسی برینگ است. برینگ میگوید:
“همه این افراد-خودکشی کنندگان- بیمار روانی نیستند. در عوض به معنای واقعیِ کلمه، عکس این قضیه صادق است.”
برینگ در کتاب خود مینویسد:
“مسائلی خاص که هر فرد را به سمت خودکشی سوق میدهد به اندازهی دیانای DNA آنها متفاوت است – شامل زنجیرهای از رویدادها که تنوعشان سرگیجه آور است. در بسیاری از خودکشیها معمولاً افسردگی را مورد توجه قرار میدهند، با این حال اکثر افرادی که از افسردگی رنج میبرند خود را نمیکشند و همه قربانیان خودکشی افسرده نبودهاند.
حدود 43 درصد از موارد متنوع خودکشی را میتوان با ژنتیک توضیح داد، در حالی که 57 درصد باقی مانده به عوامل محیطی نسبت داده میشود.”
افراد مشهور و بزرگی در تاریخ بشر با خودکشی به زندگی خویش پایان دادهاند؛ ونسان ونگوگ، ویرجینیا وولف،ارنست همینگوی، آلن تورینگ، کرت کوبین، آرتور کستلر، رومن گاری، والتر بنیامین، ژیل دلوز، اوسامو دازای، صادق هدایت، سیامک پورزند، و بیشمار افراد بزرگ (مشهور یا گمنام ) که ذکر نام هرکدام و نحوهی مرگشان خود مجالی دیگر میطلبد. نکتهی مهمتر این است که هیچ امر مشترکی در میان آنها نمیبینیم. حتی در ناامیدی و یا افسردگی یا سایر حالات روحی روانی.
برخی اسامی در این فهرست آراء جالبی درباب خودکشی دارند. برای مثال والتر بنیامین فیلسوف مکتب فرانکفورت که به گواه برخی اسناد پس از دستگیری در مرز آلمان-فرانسه پیش از آنکه وی را تحویل گشتاپو دهند خودکشی کرده بود. بنیامین معتقد است[1] این احساس که “زندگی ارزش زیستن دارد”، شخصی را که معنای زندگی او ویران شده زنده نگه نمیدارد، بلکه احساس دیگری او را سرپا نگهداشته؛”اینکه خودکشی به زحمتش نمیارزد.”
به دیگر سخن برای بنیامین تنها پوچی یا بیمعنایی زندگی تعیین کننده نیست بل یک مسئلهی مبرم و حیاتی در اینجا خودنمایی میکند و آن “زحمت خودکشی” است. مرارت و مشقت خودکشی خود به قدری بغرنج است که شخص وامانده و از همه سو رانده شده را بهناچار زنده نگه دارد.
ژیل دلوز یکی دیگر از افراد این فهرست است که پیش از اقدام به خودکشی مقالهای تحت عنوان “فرسودگی” نوشت که به نوعی شرح حال او در آخرین روزهای زندگی بود. دلوز در توضیح تفاوت میان “خستگی” و “فرسودگی” مینویسد: انسان خسته، توانی برای تحقق امور ندارد اما انسان فرسوده، دیگر هیچ نوع امکانی برای تغییر در دست ندارد.
تری ایگلتون در این باب نگرش ژرف و مبسوط اما متفاوتتری را عرضه میکند. ایگلتون مینويسد[2]: ما همواره شنیدهایم که آدمهای ماُیوس دست به خودکشی میزنند، چیزی که نیاز به بررسی بیشتر دارد اما به معنای دقيق کلمه، “خودکشی کردن” بدان معنا نیست که لزوماً برای شخص محرز و مسلم شده که زندگی به طور مطلق ارزش زیستن ندارد و نیز نمیتواند هم داشته باشد؛ بل برعکس، ممکن است فرد معتقد باشد دلایل بسياری برای امید وجود دارد اما وی امکانتحقق این دلایل را در زندگی خویش نمیبیند.
حتی ممكن است فردی که قصد خودکشی دارد اطمینان داشته باشد که روزی مشکلاتش حل خواهند شد اما صبوری پیشه کردن از طاقت او خارج است و آلام و رنجهای او چنان غیرقابل تحمل شده که دیگر لذات زندگی وی را خوشنود نمیکند.
خودکشی از منظری فلسفی بحثی مجادله و مناقشه برانگیز بوده و در طول تاریخ بسیاری از فلاسفه و اندیشهگران در چند و چون آن مداقه کرده و با آن کلنجار رفتهاند.(که شرح مفصل آن مجالی دیگر طلب میکند )
شاید مشهورترین سخنی که پیرامون آن بیان شده جملهی آلبر کامو باشد که میگوید :
”
هیچ مسئله فلسفی جدی جز اینکه زندگی ارزش زیستن دارد یا نه، وجود ندارد” ( Il n’y a qu’un problème philosophique vraiment sérieux: c’est le suicide)[3]
پیش از آن از دوران باستان نیز بحث خودکشی در میان فلاسفه بحث کهن و بسیار مهمی بوده است. از چشماندازهای گوناگونی بهویژه از منظر اخلاقی و منطقی به این موضوع پرداخته شده است.
همواره از آغاز تاریخ فلسفه تا امروز این بحث یکی از گرهگاههای اندیشهی بشر به شمار میرفته و میرود. از رواقیون و هرودوت و کنفسیوس گرفته تا شوپنهاور و درنهایت بحثی که تا امروز به اتانازی و مرگ خوخواسته تحت شرایط طاقتفرسا ختم شده است.
برای مثال رواقیون سرشناس، کنفسیوسگرایان و هرودوت در جبههای با این عقیده بودند که در شرایطی خاص اگر هزینهی زیست آدمی با ظلم یا رنج و درد بیحد آمیخته شود، انتخاب مرگ همواره یکی از گزینههاست و مرگ خودخواسته بسا بهتر از زندگی در رنج است. شوپنهاور نیز در دفاع از حق خودکشی سخن میگفت و این را حق آزادی اخلاقی فرد میدانست که برای او ارزندهترین حق بنیادین بود و این اقدام را برخلاف بسیاری دیگر بزدلانه تعبیر نمیکرد.در مقابل نیز کسانی از جمله خود آلبر کامو علیه خودکشی سخن گفتهاند و آن را عملی ناموجه بهشمار میآوردند. جان استوارت میل نیز خودکشی را خلاف ماهیت اندیشهی آزادیخواه تلقی میکرد زیرا به گمان او هر تصمیمی که مانع از تصمیمگیریهای بعدی آدمی شود ناموجه است ؛ نظیر انتخاب بردگی یا خودکشی.
امروزه نیز با پژوهشهای علمی و به موازات آن بحثهای اخلاقی-حقوقی این امر بحثبرانگیز هنوز موضوع یکی از مناقشه و محاجهی اهل نظر است و آدمی نمیداند که آرزوی کاهش آمار افرادی را داشته باشد که قصد خودکشی دارند یا افزایش آمار آنها؟ زیرا کاهش آمار “افرادی که قصد خودکشی دارند” دو مفهوم کاملاً متقابل را در بر میگیرد!
آرین رسولی فلسفه پژوه و کیهانشناس
اینستاگرام: @arianrasouliii
منابع
1.http:/www.revistapunkto.com/2011/12/destructive-character-walter-benjamin.html
2.https://www.amazon.co.uk/Hope-Without-Optimism-Terry-Eagleton/dp/0300217129&ved=2ahUKEwiKhLjw_Mf1AhXK-6QKHUbmBVUQFnoECAcQAQ&usg=AOvVaw1XqioRWGGUKipjug4qbQih
3.افسانه سیزیف- کامو،آلبر – نشر دنیای نو-ترجمه سپانلو،وزیری،افسری
هر ازگاهی فشار و ناراحتی از دست دیگران عامل خودکشی می شوند
من در همین وصف کتاب مغازه خودکشی رو خوندم و بسیار جالب بود و از یک دید دیگه به ماجرا پرداخته بود
در ظاهر امر عوامل مختلفی در اقدام فرد به خودکشی تاثیر دارند اما علتی که میتوان دیگر علل را هم به آن ربط داد این است که
وقتی میزان درد و رنج زندگی از آستانه تحمل یک فرد بیشتر شود اقدام به خودکشی در آن فرد محتمل هست. حال شاید بگویید افسردگی و یا شکست عشقی و یا … باعث خودکشی بوده، اما اینطور نیست چون برای مثال افسردگی علت خودکشی نبوده بلکه افسردگی چنان باعث تخریب روان فرد شده که آستانه تحمل درد و رنج را پایین آورده ، و همین امر سبب گردیده تا آن میزان درد و رنجی که سبب خودکش در شخص افسرده شده از نظر دیگر افراد، چون منطقی بنظر نمی آید که یک انسان برای همچنین عامل پیش پا افتاده ای اقدام به خودکشی کند پس میگویند افسردگی عامل خودکشی بوده، در صورتی که اینطور نیست. در مورد شکست عشقی هم به همین شکل توجیه میشود.
به نظر من خودکشی منافاتی با نظریه تکامل نداره، چون همونطور که میدونید بقای فرد اصلا مدنظر نیست و این ژن ها هستند که از ما به عنوان یک ماشین استفاده می کنند
حال ذهنیت و جهان بینی ما هم که بخشی از این ماشین هست وقتی دچار تغییراتی شود که در جهت بقای ژن های خود و یا اطرافیانمان عمل نکند، مرگ برای این ماشین به بقای سایر ژن ها کمک می کند. چون این ماشین از امکانات و منابع استفاده می کند بدون آن که خروجی موثری برای بقای سایر ماشین ها داشته باشد، بنابراین، تکامل ترجیح می دهد با حذف او منابع را در اختیار سایر ماشین ها قرار دهد تا در جهت بقای ژن ها بکوشند.
به نظرم خودکشی در حالتی رخ میده که فرد دچار اندوه شدید باشه و یا انگیزه ای برای هیچ کاری نداشته باشه، یعنی یا رنج و غم و افسردگی باعث میشه و یا ملال و بی نیازی و بی انگیزگی… در هر دو حالت تکامل ترجیح میده چنین کسی با دستان خودش بمیره تا به بقای ژن ها خدمتی کرده باشه