گله در کله ؛ رفتار گله‌ای یا غیرعادی بودن

گله در کله

گله در کَله ؛ غیرعادی بودن در برابر رفتار گله‌ای و پیروی گوسفندوار

نویسنده: کاستیکا براداتان

برگردان: آرین رسولی

رها کردن خویش در مقابل یک جمعیت، بسیار قدرت‌مند و حتی مست کننده است. به همین دلیل ما نیازمند مخالفان هستیم.

 

فقط به دانشگاه نگاه کنید، آن گله‌ وسیع فردگرایانِ گوسفندمانند.
– رنه ژیرار (1923-2015)

آیا دقت کرده‌اید که چگونه هنگام عبور از یک جاده شلوغ، میل ناگهانی برای افزایش سرعت و ذوب شدن در بین جمعیت را احساس می‌کنید؟ چه در ریودوژانیرو باشید چه بانکوک، دهلی نو یا شهر نیویورک، غریزه حیوانی شما به شما می‌گوید که سرمایه‌گذاری به عنوان بخشی از یک گله امن‌تر از تنهایی‌ست. ترس ما را به هم نزدیک‌تر می‌کند. شواهد این امر فقط حکایت نیست. زمانی که در حال رفتار گله‌‌ای هستیم، آزمایش‌های تصویربرداری عصبی، افزایش فعال‌سازی را در ناحیه آمیگدال مغز نشان می‌دهند، جایی که ترس و سایر احساسات منفی پردازش می‌شوند. در حالی که ممکن است به تنهایی احساس کنید در معرض خطر و آسیب پذیری هستید، بودن بخشی از گله به شما حس محافظتیِ متمایزی می‌دهد. شما می‌دانید که در میان دیگران، خطر برخورد با ماشین کمتر است زیرا به نوعی این خطر بین اعضای گروه توزیع می‌شود. هرچه تعداد آنها بیشتر باشد، خطر کمتری وجود دارد. امنیت در گروه است و نیز خیلی بیشتر از امنیت صرف.
رفتار گله‌ای همچنین با یک حس مست کننده از قدرت همراه است: به عنوان اعضای یک جمعیت، ما احساسی بسیار قوی‌تر و شجاع‌تر از آنچه در واقع هستیم خواهیم داشت و گاهی بر اساس آن عمل می‌کنیم. همان کسی که به تنهایی به یک مگس هم صدمه نمی‌زند، در آتش زدن یک ساختمان دولتی یا دزدی از یک مشروب فروشی در زمان و موقعیتی میان یک توده خشمگین تردیدی برای این اعمال نخواهد داشت. ملایم‌ترینِ ما می‌توانیم بدترین نظرات را به عنوان بخشی از یک اوباش آنلاین بیان کنیم.

یک گله می‌تواند دگرگونی روانی شگفت‌آوری را در تک تک اعضای خود ایجاد کند. در چشم به‌هم زدنی، تدبیر به حماقت، احتیاط به بی پروایی و نجابت به وحشیگری تبدیل می‌شود. هنگامی که در گرداب آن گرفتار می‌شوید، ممانعت از آن بسیار دشوار است: شما آن را به‌مثابه وظیفه‌ی خود می‌بینید که باید در آن مشارکت کنید. هرگونه لینچ کردن(مجازات بدون محاکمه) سنتی یا مدرن، تحت اللفظی یا در رسانه‌های اجتماعی این ویژگی را نشان می‌دهد.
الیاس کانتی در کتاب «جمعیت و‌ قدرت»(1960) می‌نویسد: «قتل مشترک با بسیاری دیگر، نه تنها امن و مجاز، بل‌که در واقع توصیه هم شده است، و این میل برای اکثریت افراد غیرقابل مقاومت است».

گله همچنین می‌تواند به اعضای خود احساس نامتناسبی از ارزش شخصی بدهد. مهم نیست که وجود فردی آنها چقدر پوچ یا بدبخت است، تعلق به یک گروه خاص باعث می‌شود آنها احساس کنند که مورد قبول و به رسمیت شناخته شده‌، و حتی مورد احترام هستند. هیچ حفره‌ای-هرچقدر بزرگ- در زندگی شخصی فرد وجود ندارد که وفاداری شدید او به قبیله‌اش نتواند آن را پر کند، هیچ آسیبی نیست که به ظاهر آن را التیام نبخشد.

به همین دلیل است که فرقه‌ها و گروه‌ها، سازمان‌ها یا فرقه‌های حاشیه‌ای چنین جذابیت خارق‌العاده‌ای دارند: برای یک روح سرگردان، آنها می‌توانند احساس رضایت و شناختی را ارائه دهند که نه خانواده، نه دوستان و نه شغل و حرفه نمی‌تواند آن را تامین کند. ازدحام می‌تواند به همان شیوه‌ای که یک ماده بسیار سمی می‌تواند توانایی درمان داشته باشد، درمان‌گر باشد.

بنابراین رفتار گله‌ای شکل متناقضی از هویت را به وجود می‌آورد: شما کسی هستید، به‌خاطر این واقعیت که در جمعیت ذوب شده‌اید(یعنی به‌شکل متناقض، علیرغم این‌که شما کسی هستید، کسی هم نیستید جز جمعیتی که در آن ذوب شده‌اید).
شما ممکن است به تنهایی هیچ کس نباشید و زندگی‌تان یک پوسته‌ی توخالی باشد، اما زمانی که توانستید یک ارتباط معنادار با گله برقرار کنید، زندگی آتشفشانی و بی حد و حصر آن به درون شما سرازیر می‌شود. شما نمی‌توانید خود را در میان جمعیت بیابید، اما این کمترین نگرانی شماست: شما اکنون بخشی از چیزی هستید که احساس می‌کنید بسیار بزرگتر و نجیب‌تر از خود فقیرتان است. ارتباط شما با زندگی گله‌ای نه تنها خلاء درونی را پر می‌کند، بل‌که یک حس هدفمندی به وجود سرگردان شما می‌افزاید. و هرچه افراد بیشتر سردرگمی خود را به جمعیت بیاورند، سرزنده‌تر می‌شوند و البته از همه خطرناک‌تر. اینها همه واکنش‌های غریزی هستند. مهم نیست چقدر توجیه منطقی‌‌ می‌‌آوریم، آنها کار موذیانه‌ی زیست‌شناسی در وجود ما هستند. میشل بادلی، اقتصاددان در کتاب خود به نام «مقلدان و مخالفان»(2018) [1] می‌گوید: «ما در طیف گسترده‌ای از غرایز مشابهْ با حیوانات دیگر مشترکیم.» به هر حال ما این‌گونه زنده مانده‌ایم. یک تاریخ تکاملی طولانی ما را مشروط به رفتار گله‌ای کرده است، همان‌طور که یک نگاه اجمالی به نزدیکترین بستگان حیوانی ما این امر را تأیید می‌کند.

فرانس دووال نخستی‌شناس، که دهه‌ها رفتار اجتماعی و سیاسی میمون‌ها را مورد مطالعه قرار داده، در کتاب خود به نام  «آخرین آغوش مادر»(2018) [2] به این نتیجه رسیده که «نخستی‌ها ساخته شده‌اند تا اجتماعی باشند، و این در مورد ما نیز صدق می‌کند. زندگی در گروه استراتژی اصلی بقای ماست.»

ممکن است همه ما درگیر فرقه‌ها، سازمان‌های حاشیه‌ای یا سیاست های پوپولیستی نباشیم، اما همه ما برای رفتار گله‌ای طراحی شده‌ایم. ما همیشه گله‌وار رفتار می‌کنیم: مثل زمانی که جنگ می‌کنیم، صلح می‌کنیم، جشن می‌گیریم و عزاداری می‌کنیم، در محل کار و در تعطیلات زمان را گله‌وار سپری می‌کنیم. گله در جایی بیرون نیست، ما آن را در درون خود حمل می‌کنیم. گله عمیقاً در ذهن ما نشسته است.

تا آنجا که به رفتار عملی زندگی و بقای ما در دنیا مربوط می‌شود این ترتیب بدی نیست. به لطف گله‌‌ که در ذهن ما وجود دارد، معاشرت با دیگران، برقراری ارتباط و همکاری با دیگران و به طور کلی راحت‌تر با هم زندگی می‌کنیم. بنابراین به دلیل رفتار گله‌‌ای شانس بیشتری برای زنده ماندن به عنوان اعضای یک گروه داریم تا اینکه خودمان[تنها] باشیم. مشکل زمانی شروع می‌شود که تصمیم می‌گیریم از ذهن خود علیه زیست‌شناسی خود استفاده کنیم. مانند زمانی که تفکر خود را عمل‌گرایانه به کار نمی‌گیریم تا وجود خود را در جهان از جهاتی آسان‌تر و راحت‌تر کنیم، بل‌که با تأمل، وضعیت خود را در وضعیت برهنه‌اش از بیرون می‌بینیم.

در چنین شرایطی اگر می‌خواهیم پیشرفتی داشته باشیم باید گله را از ذهن خود بیرون بکشیم و آن را قاطعانه کنار بگذاریم، هرچند کار بسیار دشواری‌ست. این نوع تفکر رادیکال تنها در غیاب تأثیر گله در اشکال مختلف آن قابل انجام است: فشار اجتماعی، تحزب سیاسی، تعصب ایدئولوژیک، مدها، تلقینات مذهبی، مدهای ناشی از رسانه، تقلید فکری، یا هر ایسم دیگری که مهم است.

چنین عوامل خارجی تمایل دارند ما را به بی‌راهه بکشانند، در حالی که ما را به طور کلی کور نمی‌کنند. به همین دلیل است که اغلب ما دانش جدید و اصیل تولید نمی‌کنیم، بل‌که فقط دانش تثبیت شده(مورد تایید و خوشایند گله) را بازیافت می‌کنیم که جامعه بر آن تکیه دارد.
و چه منظره باشکوهی‌ست این بازیافت! در نحوه ارتباط جامعه با دانش تثبیت شده، چیزی نزدیک با دین‌داری افراطی وجود دارد. نه تنها آن را در هسته نهادی خود( کتاب‌های درسی، دانشنامه‌ها، آکادمی‌ها، آرشیوها، موزه‌ها) ارزشمند می‌داند و از این طریق مطمئن می‌شود که با نهایت احترام رفتار می‌شود بل‌که هرگز از تجلیل و تقدیس آن دست بر نمی‌دارد، تا جایی که آن را تبدیل به دین می‌کند. و دلیل خوبی دارد: دانش تثبیت شده یک جامعه، چسبی است که آن را در کنار هم نگه می‌دارد.

در واقع این معجون منحصر به‌ فرد (ترکیبی از دروغ‌های پرهیزگارانه و نیمه‌حقیقت‌های ساده، پیش‌داوری‌های مفید و ابتذال‌های خودپسندانه) چیزی‌ست که به آن جامعه ریختِ فرهنگیِ خاص و در نهایتْ احساس هویت می‌دهد. آن جامعه با تجلیل از دانش تثبیت شده‌ی خود جشن می‌گیرد.
جان کنت گالبرایت اقتصاددان در «جامعه متمول»(1958، این کتاب به فارسی نیز ترجمه شده. مترجم: حسین شجره، مؤسسه علوم اداری)[3] نشان می‌دهد چگونه بیان دانش جریان اصلی (که او آن را “عقل متعارف” می‌نامد) به “یک مناسک مذهبی” شباهت دارد. او می‌نویسد که این یک «عمل تأیید است مانند خواندن کتاب مقدس با صدای بلند یا رفتن به کلیسا». از آنجایی که یک جامعه نمی‌تواند بدون مناسک(مقدس یا نامقدس، صریح یا مبدل) زندگی و فعالیت کند، دانش تثبیت شده آن باید به صورت تشریفاتی، با صدای بلند و با کمال احترام در مقابل جامعه گردهم آمده و تجلیل شده باشد. از این منظر دانشمندان برای به اشتراک گذاشتن برخی بینش‌های جدید و نظریه‌های پیش‌گامانه گرد هم نمی‌آیند، بل‌که برای اجرای یک نوع مراسم یکشنبه که به موجب آن به جامعه و خودشان اطمینان می‌دهند که چسب اجتماعی در دستان خوبی‌ هست، گرد هم می‌آیند. گالبرایت می‌نویسد: آنها «در مجموعه‌های علمی جمع می‌شوند تا آن‌چه را که قبلاً همه شنیده‌اند، بشنوند». هدف این آیین انتقال دانش نیست، بل‌که شاد کردن یادگیری و دانش آموختگان است. جای شگفتی نیست که در چنین مواقعی، دانشمندان(که شایسته عنوان طبقه کشیش هستند) از نوع خاصی از لباس، جلیقه های قرون‌وسطایی یا لباس‌های جادوگری استفاده می‌کنند. فقط به یونیفرم خاص (l’habit vert ) فکر کنید و شمشیر خنده‌دار کوچک( l’épée d’académicien ) که اعضای انستیتو فرانسه هنگام جمع شدن برای اجرای عمومی کشیش خود دارند. وای به حال کسانی که جرأت دارند این ماجرای پرطمطراق را مسخره کنند.

به نظر من بسیار مهم است که فلسفه غرب، توسط فردی غیرعادی و ناسازگار پایه‌گذاری شده است؛ کسی که گله را به عنوان یک امر شخصی و روش فکری به تمسخر می‌گیرد. به همان اندازه مهم، گله او را به خاطر این کار به قتل رساند.  داستان دو وجهی سقراط مانند تعداد معدودی دیگر نشان می‌دهد که تفکر رادیکال معمولاً شامل چه چیزهایی می‌شود: عجیب بودن، سرکشی، شجاعت و حتی تکبر از یک سو، و سوءظن و مقاومت و رنجش و در نهایت انتقام از سوی دیگر. اقدام متهورانه‌ی عدم انطباق با خواسته‌های جامعه که به سرعت با واکنش خونین جامعه همراه می‌شود. این‌گونه بود که فلسفه‌ورزی در غرب متولد شد و این آسیبِ ناشی از تولد، هرگز واقعاً فلسفه را ترک نکرده است: هرگونه اجرای مجددِ بعدیِ جسارتِ سقراطی، تا حدودی خصومت اجتماعی را دوباره فعال خواهد کرد. هر چه عدم انطباق فیلسوف سرسخت‌تر باشد پاسخ جامعه بی‌رحمانه‌تر است.

″آندره ژید که از هنرمندان ادبی صحبت می‌کرد، یک بار اظهار داشت که:
«ارزش واقعی یک نویسنده در نیروی انقلابی او یا دقیقاً… در کیفیت مخالفت اوست.یک هنرمند بزرگ ضرورتاً «ناسازگار» است و باید برخلاف جریان روزگار خود شنا کند.»

آنچه ژید در مورد “هنرمند بزرگ” می‌گوید در مورد فیلسوف بزرگ نیز صدق می‌کند. توانایی ″شنا کردن بر خلاف جریان″ را باید به عنوان یک پیش‌ نیاز مطلق برای حرفه‌ اندیشیدن دید. یک متفکر هیچ تفاوتی با سایرین نخواهد داشت مگر این‌که بر خلاف آن‌چه جامعه به‌عنوان دانش تثبیت شده آن را ارزشمند می‌داند و تجلیل می‌کند، حرکت کند و گله‌ی اساسی مربوط به آن را نه تنها در ساختن آن، بل‌که در آیین‌های حفظ و تقدیس آن نیز آشکار سازد.

این معمولاً به معنای رویارویی آشکار با کاست کشیش‌های مسئول حفظ دانش تثبیت شده است، و به دنبال آن به حاشیه راندن، تکفیر و طرد متفکر. تا جایی که بتواند همه این کارها را انجام دهد، گله را از ذهنش بیرون کشیده و از ادعاهایی که جامعه او آشکارا یا موذیانه‌ بر تفکر او سوار می‌کند شانه خالی کرده است.
از آن‌جایی که آنها روابط خود را با قبیله خود قطع کرده‌اند هیچ چیز مانع از آن نمی‌شود که چیزها را همان‌طور ببیند که واقعا هستند.
این همان چیزی‌ست که در برخی از بهترین لحظات تاریخ تفکر اتفاق افتاده است. به همان اندازه که جسورانه و رنگارنگ بودند: از دیوگنس(یا دیوژن) تا هیپاتیا، اسپینوزا، کی‌یرکگور، نیچه، والتر بنیامین و سیمون وی و… به هر نحوی، آشکارا یا به شیوه‌ای محافظه‌کارانه‌تر، همگی بر خلاف تفکر گله‌ای زمان خود حرکت کردند و ردی از بدعت‌های فکری، بینش‌های جسورانه و اغلب رسوایی اجتماعی از خود به جای گذاشتند.

چنین شخصیت‌هایی از طریق کاری که انجام دادند تفکر را در دنیایی زنده نگه داشته‌اند که همه چیز، از جمله تفکر، در الگوها و روال‌ها قرار می‌گیرد و در نهایت تحلیل می‌رود و در نتیجه می‌میرد.
ظاهراً ما چنان ساخته شده‌ایم که برای بیدار ماندن وجدانی و زنده ماندن فکری نیاز به خاری در بدنمان داریم. متفکران مخالف با کمال میل متعهد می‌شوند که ناراحتی لازم را برای ما فراهم کنند.

جان استوارت میل در کتاب خود « در باب آزادی» (1859) [4]در یک نقطه به ستایش عجیب و غریب بودن در هر چیزی می‌پردازد. او اذعان می‌کند که «″غیرعادی‌ها″ هستند که جهان را از طریق منابع سخاوتمندانه خود از دیدگاه‌های جسورانه، بینش‌های تازه و ایده‌های جدید به جریان می‌‌اندازند.
او می‌نویسد: دقیقاً به این دلیل که استبداد عقاید به گونه‌ای است که التقاط را سرزنش می‌کند. برای شکستن آن ظلم، مطلوب است که مردم غیرعادی باشند.»

هرچه افراد غیرعادی بیشتر باشند وضعیت اخلاقی و فکری جهان بهتر است. عجیب بودن همیشه در زمانی و در جایی که قدرت شخصیت‌ها زیاد شده باشد، فراوان بوده، و میزان التقاط در یک جامعه عموماً متناسب با میزان نبوغ، نیروی ذهنی و شجاعت اخلاقی آن جامعه بوده است.
این «عجیب بودنِ» رستگارانه است که مخالفان به وفور از آن برخوردارند. تازگی و تیزبینی تفکر آنها تا حد زیادی ناشی از عزم آنها برای ماندن در خارج از دایره‌ای‌ست که هر گروهی، صریح یا ضمنی، برای تعریف خود ترسیم می‌کند.
مخالفان نه تنها در موقعیت خوبی برای مشاهده نحوه عملکرد گله‌ای، به حاشیه راندن و طرد شدن قرار دارند، بل‌که دیگر چیزی برای از دست دادن با بیان و پخش دیدگاه‌های بدعت‌آمیز خود ندارند.
آنها همان چیزی هستند که «روشنفکران عمومی» در حالت ایده آل باید باشند– «منتقدان سازش ناپذیر جامعه»– که در عمل تعداد بسیار کمی از آنها چنین هستند.
این قدرت انتقادی آنها، نیروی زبان و جدیت تعهد آنها، به قول ژید “کیفیت مخالفت” آنهاست که آنان را به چنین چهره‌های مهیبی بدل می‌کند.

اتفاقا جداشدگیِ عجیب ذهن مخالفان(از باورها و نگرش‌های گله‌ای)، بی اعتمادی ذاتی آنها به هر چیز معتبر یا تثبیت شده‌ای، شمایل شکنی و جدایی رادیکال آنها از جامعه‌ای که در آن متولد شده‌اند، همگی دست به دست هم می‌دهند تا به آنها دسترسی به حقیقتی بالاتر را بدهد؛ از آنچه جامعه‌شان توانایی شنیدن آن را دارد. مخالفان به مدها و عادات، مقامات و سلسله مراتب اهمیتی نمی‌دهند و حوصله چندانی برای تشریفات تشکیلاتی ندارند. از آن‌جایی که آنها روابط خود را با قبیله خود قطع کرده‌اند، هیچ چیز مانع از آن نمی‌شود که چیزها را همانطور ببینند، که واقعا هستند. مخالفت آنها نه تنها آنها را آزاد می‌کند، بل‌که به آنها بصیرت تازه‌ای می‌بخشد. شکل‌گیری فلسفه‌ی اسپینوزاْ تنها زمانی کامل شد که او به طور رسمی از جامعه خود اخراج شد. اینجا غیرعادی خشن(«لعنت بر او در روز و لعنت بر او در شب؛ لعنت بر او هنگامی که دراز می‌کشد و لعنت بر او هنگامی که قیام می‌کند. لعنت بر او هنگامی که بیرون می‌رود و لعنت بر او هنگامی که وارد می‌شود…». بخشی از تکفیرنامه‌ی اسپینوزا) باروخ جوان تبدیل به اسپینوزا شد که ما امروز می‌شناسیم. اخراج خشونت آمیز از حریم امن جامعه و ورود به دنیایی ناشناخته و سرد، تولدی جدید برای مخالفان است؛ به لطف این عمل آسیب زا آنها پدید آمده‌اند.
با این حال نباید خیلی هیجان‌زده شد. این‌که مخالفان چنین چهره شجاعی را پرورانده‌اند، به این معنا نیست که آنها پیروز هم خواهند شد. مخالفان با تمام قدرت، شجاعت و موفقیت‌های گاه به گاه، هرگز برنده نیستند. آنها ممکن است در یک یا دو نبرد پیروز شوند اما نمی‌توانند در جنگ پیروز شوند. از آن‌جایی که حتی پر جنب و جوش‌ترین و خودانگیخته‌ترین اقدامات دیر یا زود تسلیم الگوها و روال عادی می‌شوند، این استقرار است که در درازمدت غالب می‌شود، حتی اگر گاهی اوقات مجبور به عقب‌نشینی و تعدیل تاکتیکی در این روند شود. نهاد فکری به عنوان تجسم تفکر گله‌ای مورد تایید جامعه، به طور پیش‌فرض پیروز است. با این حال رویارویی آن با مخالفان، منظره‌ای دیدنی است.
در ابتدا این نهاد به دنبال درهم شکستن و ساکت کردن رقبای خود خواهد بود. نه این که توان تحمل مخالفت را نداشته باشد، بل‌که مانند هر شکلی از قدرت سازمان‌دهی شده نیاز به اعتماد به نفس، استواری و شکست‌ناپذیری دارد. در واقع آیین‌های به حاشیه راندن و طرد کردن و قربانی کردن، به این معناست که جامعه را به هم نزدیک‌تر کنند و آن را در حاشیه مرکز قدرت خود جمع کنند. با اخراج خشونت آمیز افراد نامطلوب، گروه، به خودش نسبت به درستی و قدرت خویش اطمینان می‌دهد.

اگر با تمام تلاش‌هایشان محرومیت با شکست مواجه شود و صدای مخالفان هم‌چنان شنیده شود(از شهر همسایه، از خارج، یا حتی از آن سوی گورستان)، نهاد و تشکیلات گله تظاهر می‌کند که آنها را نادیده می‌گیرد: کاری که درواقع نمی‌کند. در نهایت وقتی مشخص می‌شود که حتی این کار هم جواب نمی‌دهد، تشکیلات شدیدترین اقدام خود را انجام می‌دهد، اقدامی که به ندرت شکست می‌خورد: گفتمان مخالفان را پذیرفته و آنها را به جریان می‌‌اندازند و به حتی به جریان اصلی تبدیل می‌کند. اگر ثابت شد که خلاص شدن و نادیده گرفتن کی‌یرکگور بسیار دشوار است، بیایید با هضم تفکر او در قالب کتاب درسی، و سپس آموزش آن به دانشجویانی که حوصله‌ی کارشناسی دارند، به او پایان دهیم چون هیچ تفکر واقعی نمی‌تواند آن را تحمل کند. اگر نمی‌توانید نیچه را سرکوب کنید می‌توانید برای او کاری زیان‌بارتر انجام دهید: او را به یک رشته تحصیلی آکادمیک تبدیل کنید. چیزی که مرا نکشد مسخره‌ترم می‌کند. این که نیچه خود این حرکت را پیش‌بینی کرده بود این ضربه را کمتر کشنده نمی‌کند.
در درجه اول از طریق کار روی اصطلاحات است که گله دانشگاهی مخالفان را شکست می‌دهد.
شما نمی توانید طنز را از دست بدهید: مخالفان خود را در برابر تشکیلات تعریف می‌کنند، وحشیانه آن را مسخره می‌کنند و هر کاری که در توان دارند برای تضعیف آن انجام می دهند. و تشکیلات(گله) چه کاری انجام می‌دهد؟ آنها را به یک ایسم تبدیل می‌کند.به ندرت انتقامی شیرین‌تر وجود داشته است. به محض اینکه اسپینوزا مرد، اسپینوزیسم متولد شد. اگر نیچه امروز به طور معجزه آسایی زنده می‌شد، دوباره از شرم و خجالت می‌مرد تا ببیند چگونه بینش او را در دوره‌ها، سمینارها و کنفرانس‌های نیچه «مسئله» می‌کنیم. تز استادی والتر بنیامین توسط دانشگاه فرانکفورت رضایت بخش تلقی نشد، که او را از دسترسی به شغل معلمی محروم کرد. امروزه کمتر دانشگاهی وجود دارد که در آن آثار بنیامین–از جمله تز استادی او– در معرض «مسئله‌سازی» سرسام‌آوری قرار نگیرد. امیل سیوران تا زمانی که زنده بود، جنگ بی‌رحمانه‌ای را علیه دانشگاه‌ها به راه انداخت. او فکر می‌کرد که آنها یک خطر عمومی و موجب “مرگ روح” هستند.

دانشگاهیان به تازگی شروع به “مسئله سازی” او کرده‌اند.
استقرار همیشه برنده است.
نتیجه نهایی این «مسئله‌سازیِ» انتقام‌جویانه یک محصول بسیار فرآوری شده است، به همان اندازه بی‌مزه و ناسالم؛  تفکر کنسرو شده. ایده‌هایی که زمانی تازه و وحشی بودند، کاملاً از بین رفته، پاکسازی و استریل شده‌اند و سپس در سس سنگینی از اصطلاحات غیرقابل نفوذ غرق شده‌اند تا حفظ شوند.

در اینجا ژارگون(زبان نامفهوم) عنصر کلیدی است، عامل تغییر شکل. زیرا اساساً از طریق سازوکار اصطلاحات است که گله دانشگاهی در نهایت مخالفان را شکست می‌دهد. هیچ چیز نمی‌تواند ضربه‌ی آن را تحمل کند. هیچ چیز ثابت نمی‌ماند هر چیزی که در نوشته های مخالفان به طور غیرقابل کاهشی منحصربه‌فرد، رنگارنگ و عجیب بود، اکنون به یک مخرج مشترک و غیر منحصر‌به‌فرد تقلیل یافته است.

ژارگون همه را به صف می‌آورد، هیچ تبعیضی قائل نمی‌شود، طرفداری نمی‌کند – و هیچ رحمی ندارد. این برابری دیوانه‌وار است.
این اشتباه است که بگوییم اصطلاحات تخصصی فقط یک «سبک آکادمیک» است. اصطلاحات تخصصی یک سبک نیست، بلکه مرگ سبک است. این ترور آرام است. غوطه‌ور شدن در اصطلاحات و در معرض آثار خورنده‌ی آن، غنای سبکی تضادها شانسی ندارند. شما این نسخه کنسرو شده تفکر آنها را به دهان خود می‌برید تا بچشید و هیچ احساس نمی‌کنید.

فرقی نمی‌کند که چقدر طعم و مزه‌ی خاصی دارند، و چقدر با یکدیگر متفاوتند، اکنون طعم آنها کم و بیش یکسان شده است – یکسانیِ بی‌پایانِ تفکر پردازش شده. شما به دنبال ردپایی از روح خاص آنها در آنچه در مورد آنها نوشته شده است(مثل مقالات، کنفرانس، پایان‌نامه‌های دکترا، کتاب‌های درسی کالج و غیره)می‌گردید، اما بیهوده می‌گردید: تنها چیزی که می‌توانید بیابید، بی‌ادبی است.
سیستم آنها را بلعیده، آنها را کاملا جویده و بعد آنها را تف کرده است. برعکس اکنون برای مصرف عمومی امن هستند؛ اما کاملا شکست خورده.
توجه کردید که چگونه در دانشگاه امروزی ما میل به سرعت بخشیدن و هجوم به سمت مرکز گله را احساس می‌کنیم؟ از ترس اینکه کنار گذاشته شویم، در معرض دید قرار بگیریم و آسیب پذیر باشیم، هر کاری انجام می‌دهیم تا در جایی باشیم که تراکم بیشتری داشته باشد. چه در لندن باشیم یا لس آنجلس، در پاریس یا پکن، همیشه به دنبال این هستیم که در گله دانشگاهی ذوب شویم، گویی این طبیعی‌ترین کار برای یک محقق است. غریزه بقای ما به ما می‌گوید که ایمن‌تر است که با گله حرکت کنیم، نه در مقابل آن.

در واقع در مرکز آن باشیم، نه در حاشیه آن. ما از یک اصطلاح شیک برای آن استفاده می‌کنیم، «شبکه‌سازی»، این یک واکنش غریزی است، بیانی به سختی پنهان شده از انگیزه برای بقا.
برای سکونت در مرکز، جایی که به نظر می‌رسد بیشتر منابع در آن متمرکز شده‌اند ما هر کاری انجام می‌دهیم: روی هر موضوعی که مد روز است کار می‌کنیم، چه چیزی برای گفتن در مورد آن داشته باشیم چه نداشته باشیم.

کورکورانه از کسانی که در مناصب قدرت و نفوذ هستند تقلید کنید. عبارت شناسی à la mode و آخرین اصطلاحات را بپذیرید، مهم نیست که چقدر بی‌مزه یا احمقانه باشند. از ریسک کردن در هر موضوع جدی خودداری کنید و به طور کلی از هر چیزی که ما را متمایز می‌کند و امنیت ما را به خطر می‌اندازد خودداری کنید. در دلمان، ما می‌دانیم که برای هر کسی که آرزوی دانش واقعی را دارد – برای دیدن هر چیزی، همان‌گونه که هست – این بازی سیاسی، دستوری برای شکست است اما این خیلی ما را نگران نمی‌کند.

جان مینارد کینز حدود یک قرن پیش اظهار داشت: «خرد دنیوی می‌آموزد که بهتر است به‌طور متعارف شکست بخوری تا به‌طور غیرمتعارف موفق شوی».

هنگامی که آرزوی اصلی شما این است که در مرکز گله بمانید، هر کاری را که کنوانسیون گله به شما می‌گوید انجام می‌دهید – معتبر یا نامعتبر.
ما دانش را دنبال نمی‌کنیم تا گله خود را کنترل کنیم، بل‌که برای ارضای بهتر خواسته‌های آن به دنبالش هستیم.

جان استوارت میل در بیان عجیب خود برای عجیب بودن، این را در مورد دوره خود گفت: “اینکه تعداد کمی جرات می‌کنند عجیب و غریب باشند، خطر اصلی دوران را نشان می‌دهد.”

اما در نگاهی به گذشته، دوران استورات میل ضدجریان‌ترین دوران به نظر می‌رسد. سال 1859، هنگامی‌که «درباره آزادی» منتشر شد، هم‌چنین زمانی بود که کتاب «منشأ انواع» اثر چارلز داروین و « نقد اقتصاد سیاسی» اثر کارل مارکس نیز منتشر شد. نیچه از سال قبل تحصیلات خود را آغاز کرده بود و آماده بود که سروصدا کند. کی‌یرکگور تنها چهار سال بود که مرده بود، و ایده‌های او به تازگی شروع به تأثیرگذاری کرده بودند. داستایوفسکی به تازگی از خدمت سربازی اجباری خود رها شده بود(که با حکم زندان او همراه بود)حرفه ادبی درخشان او پیش رویش قرار داشت.

اگر نسل روشنفکر دوران استورات میل به دلیل فقدان افراد غیرعادی در خطر بود، نسل ما باید فراتر از آن باشد.
رفتار گله‌ای  ما در مسائل فکری، مانند هر چیز دیگری، چنان فراگیر است و سازگاری فکری ما آنقدر پیشرفته است که حتی تقریباً مشکل جان استورات میل را هم نمی‌بینیم. تفکر که قرار بود ما را از کار غریزه‌ی بقا جدا کند، اکنون از خود رفتار گله‌ای قابل تشخیص نیست.

در واقع از آنجایی که ماهیت قدرت آکادمیک این است که از طریق ترکیبی از بی‌رحمی و اخلاق‌گرایی حفظ شود، ما رفتاری مذموم انجام می‌دهیم، حتی زمانی که فضیلت را با قدرت و اصالت تبلیغ می‌کنیم. قلدری و بزرگ‌نمایی. ما نامه‌های سرگشاده‌ای را امضا می‌کنیم که خواستار اخراج برخی از همکارانمان می‌شوند، کمپین‌های ترور شخصیت‌ها را در رسانه‌های اجتماعی علیه دیگران به‌کار می‌بریم.

همه اینها به نام اخلاق برتر و سیاست اصیل. هر چه در اعمال خود فروتر باشیم، موعظه‌مان فراتر می‌رود. ما فقط یک نوع اوباش نیستیم. ما یک چیز غیر ممکن هستیم:گروه علمی.
ما به شدت بیماریم و این که به نظر می‌رسد وضعیتی که از آن رنج می‌بریم (گرگاریت مزمن) به یک امر عادی تبدیل شده، تسلی‌بخش نیست. اگر تقریبا همه یک بیماری را داشته باشند دلیل بر این نیست که جدی نباشد.

چارلز مکی در کتاب هذیان‌های مردمی فوق العاده و جنون جمعیت(1841) اظهار می‌دارد که « مردم به صورت دسته‌ای فکر می‌کنند. دیده می‌شود که آنها به صورت دسته جمعی دیوانه می‌شوند، در حالی که فقط به آرامی و یک به یک حواس خود را بازیابی می‌کنند. اگر بخواهیم عقل خود را بازیابی کنیم، بسیار مهم است که یاد بگیریم چگونه گله زدایی کنیم.

ممکن است ما برای رفتار گله‌ای سخت آماده باشیم، و بقای ما ممکن است به این دلیل باشد، اما تنها به دور از جمعیت می‌توانیم از نظر روحی روانی کامل شویم. زیست شناسی و روح و روان به قلمروهای متضاد تعلق دارند.
از قضا، آنچه در حال حاضر شدیداً به آن نیاز داریم چیزی است که در عصر سازگاری اجباری ما به سختی به دست می‌آید: یک روح و روان متضاد معتبر. از مخالفان است که می‌توانیم فن مواجهه با گله‌ را بیاموزیم و با این حال، آنها بسیار اندک هستند. اگر وضعیت تا این اندازه هم بد نبود، و حتی اگر بتوانیم به آن(غیرعادی بودن) دست پیدا کنیم، درمان آن نامطمئن و ناپایدار خواهد بود زیرا باز هم در طرح کلان چیزها، این استقرار است که غالب است که همین امر دلیل بیشتری‌ست برای مخالفت.

منابع

1-https://yalebooks.yale.edu/book/9780300220223/copycats-and-contrarians/

2-https://granta.com/extract-mamas-last-hug/

3-جامعه متمول_1958_ ترجمه: حسین شجره_انتشارات مؤسسه علوم اداری

13 دسامبر 2022

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.