تنهایی ؛ تن‌های تنها

تنهایی؛ تن‌های تنها

معضل عظیم تنهایی و تاثیر آن در زندگی فردی و اجتماعی و سیاسی

یکی از مسائل فلسفی بغرنج و بسیار پیچیده و حساس تنهایی‌ست. موضوعی که اگر به آراء فلاسفه، به‌ویژه اگزیستانسیالیست‌ها یا برخی از اندیشمندان دیگر رجوع کنیم خواهیم دید که نزد آنان یکی از مهم‌ترین مسائل بشری همین تنها بودن و “تنهایی” است. اما در اینجا به فلسفه‌ی تنهایی کار چندانی نداریم که خود موضوعی مجزاست و بیشتر به جامعه‌ی کنونی خودمان نظر داریم که در آن ازدحامی از تنهایان شکل گرفته و این معضلی‌ست بزرگ که از زیست فردی گرفته تا زیست اجتماعی ما را تحت تاثیر قرار داده و در آخر حتی با آثار سیاسی آن دست به گریبانیم، بی‌آنکه توجهی به آن داشته باشیم. معضلی سترگ و عمیق که هرکدام از ما را به‌ لحاظ روحی روانی به سوی رنج سوق داده و جامعه و عرصه‌ی سیاسی ما را هم به طریق اولی تحت‌تاثیر قرار می‌دهد.

در سال 1654 دانشمند و فیلسوف مشهور بلز پاسکال نوشت: “تمام مشکلات بشریت از ناتوانی انسان در این‌که در یک اتاقِ آرام به تنهایی بنشیند ناشی می‌شود.”

اکنون، پژوهش‌های علمی نیز از این مدعا پشتیبانی می‌کنند.
برای مثال در سال‌های اخیر مطالعاتی در نشریه science نشان داد که بسیاری از افراد ترجیح می‌دهند به جای ساکت نشستن در یک اتاق و تنها ماندن با افکار خود، حتی به خودشان شوک الکتریکی وارد کنند!
ارین وست‌گیت، پژوهشگر این موضوع و دانشجوی دکترای روان‌شناسی در دانشگاه ویرجینیا می‌گوید که پیش از این که او و همکارانش این پژوهش را انجام دهند، نقل قول پاسکال را ندیده بود. اما وقتی برای اولین بار آن را شنید، دچار خنده‌ای هیستریک شد.
ناتوانی ما در تنها ماندن با افکارمان ممکن است ریشه‌ی همه مشکلات ما نباشد، اما یک چیز مسلم است: ما واقعاً در تنهایی بد هستیم؛ دست‌کم در شرایطی که آزمایش‌ها انجام شد.
پژوهشگران افرادی را به آزمایشگاه خود آورده و به آنها گفتند که قرار است به مدت ده تا بیست دقیقه به تنهایی در یک اتاق خالی بنشینند. آنها همه وسایل را از شرکت‌کنندگان گرفتند – تلفن همراه، ساعت، آی پاد و هر چیز دیگر. سپس تعدادی عکس تصادفی را به شرکت کنندگان نشان دادند. در نهایت به دکمه‌ای در نزدیکی آن اشاره کردند که با فشردن آن، شوک الکتریکی به آنها وارد می‌شد.
وست‌گیت می‌گوید که ابتدا از هر یک از شرکت‌کنندگان خواسته بودند دکمه را فشار دهند، «فقط برای تمرین»، و سپس از آنها پرسیدند که چقدر ناخوشایند است و آیا حاضرند پول پرداخت کنند تا دوباره شوکه نشوند؟ شرکت کنندگان گفتند شوک ناخوشایند بود و بله، آنها پول پرداخت می‌کردند تا دوباره شوکه نشوند.
سپس پژوهشگران از آنها خواستند بنشینند و در تنهایی، خود را با افکار خود به مدت ده تا بیست دقیقه سرگرم کنند. فقط دو قانون وجود داشت: آنها اجازه نداشتند از روی صندلی بلند شوند و نمی‌توانستند بخوابند. آنها با افکار خوشایند شرکت کنندگان را تشویق به لذت بردن از افکار خودشان کردند، و اجازه داشتند اگر می‌خواهند دوباره شوک الکتریکی دریافت کنند و دکمه آن را فشار دهند. یعنی در اتاق تنها وسیله‌ی ممکن برای سرگرمی دستگاه شوک بود.

وست‌گیت می‌گوید که تیم تحقیقاتی درباره این جنبه از مطالعه بحث کردند. برخی فکر می‌کردند، مضحک بود که تصور کنیم مردم به خود شوک وارد کنند اما آنها از نتایج شگفت‌زده شدند.
وست‌گیت با تعجب می‌گوید: «آنها قبلاً به ما گفته بودند که برای اینکه دوباره شوک دریافت نکنند، حتی حاضرند پول هم بپردازند. بنابراین ما واقعاً انتظار نداشتیم که مردم این کار را انجام دهند! اما در پایان مطالعه متوجه شدیم که حدود 70 درصد از مردان و 25 درصد از زنان به جای نشستن و سرگرم ماندن با افکار خود، در طول دوازده دقیقه به خود شوک وارد می‌کنند!
پژوهشگرانِ این نوع مطالعات و فلاسفه پرشماری به نحو دیگر می‌گویند: «ممکن است ذهن ما برای کناره‌گیری از محیط و کناره‌گیری از افراد اطرافمان، و تمرکز به درون طراحی نشده باشد.»

مطالعات و پژوهش‌های متعدد دیگری نیز به همین نحو یا به صورت‌های دیگری طراحی شده و پژوهش‌ها همه نشان می‌دهند که ما با شدتی فراتر از تصور، از تنهایی، و به‌ویژه خلوت کردن با خودمان بدون سرگرمی فراری هستیم. این پژوهش‌ها تلنگر بزرگی‌ست و نکات زیادی را به ما گوش‌زد می‌کند که یکی از آنها همین رنج عظیم تنهایی‌ست که برخی از اندیشمندان آن را بزرگترین رنج و بسیاری دیگر آن را یکی از بزرگترین مصائب زیست انسان می‌دانند.

حال بخش دوم و تا حدی نگران کننده‌ی ماجرا این‌جاست که ما در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که هم به دلایل سیاسی- یعنی شکاف میان دولت و ملت و ایدئولوژی حاکمیت- و هم به دلایل فرهنگی که گذار از یک فرهنگ سنتی با فرهنگی مدرن می‌باشد، دچار آفت بزرگ و شوم اما سایه‌وار و پنهان تنهایی هستیم. تنهایی از زیست فردی تا اجتماعی ما را فراگرفته است. به زیست خودتان یا به افراد مختلف پیرامون خودتان توجه کنید، چقدر از آنها واقعا تنها هستند یا احساس تنهایی می‌کنند؟ چقدر در جمع هستند و این در جمع بودن از کیفیت “دوستی واقعی یا عمیق” برخوردار است. چقدر خود را نیازمند حضور در جمع و تجربیات جمعیِ صمیمی می‌دانند؟ به تعبیر دیگر فقدان حضور در جمع و تاثیرگذاری و تاثیرپذیری از آن با محیطی دوستانه، در برابر آن حس تنهاییِ موجود قرار می‌گیرد. البته شاید کمتر افراد این حس تنهاماندگی و جداافتادگی را بروز دهند و سخنی از آن پیش بکشند، اما این یک نیاز بنیادی در انسان‌هاست که به دوستان صمیمی و زیاد، که با آنها وقت خوشی را سپری کنند نیاز دارند که در آن اوقات، به انسان‌ها حس هم‌دلی و دوستی و صمیمیت برقرار باشد. این‌که چرا چنین خواستی وجود دارد و علت آن چیست به این برمی‌گردد که انسان موجودی‌ست اجتماعی و از علل تکاملی تا مباحث فلسفی درازدامنی پیرامون آن وجود دارد، اما محل بحث این یادداشت فقط این است که ما آدمیان موجوداتی هستیم که شدیدا از تنهایی گریزانیم و متاسفانه حالا در جامعه‌ی ما مثل بسیاری از جوامع بخش زیادی از آدمیان خود را تنها می‌یابند. برای وضوح بیشتر مرادم از تنهایی این است که ما دوستان زیادی نیاز داریم. دوست به معنای خاصی که خوشی/ناخوشی ما تا حد زیادی برایش دغدغه باشد و برعکس ما نیز دغدغه‌ی او را داشته باشیم و علاوه بر این زمان زیادی را بتوانیم در جمع این دوستان با خوشی و هم‌دلی و مهم‌تر از همه صمیمیت سپری کنیم و این امر مثل هر نیاز مهم دیگری که انسان‌ها با خود یدک می‌کشند، با رفع آن احساس لذت می‌کنند. این مسئله گرچه در نظر اول امری بدیهی و پیش پا افتاده به نظر می‌رسد اما با تعمیق و ژرف‌نگری بیشتر اهمیت و حساسیت فراوان آن را درمی‌یابیم. توجه به این مسئله به قدری شایسته و بایسته است که می‌توان اکثر قریب به اتفاق کوشش‌ها و مساعی آدمیان را برای دست‌یابی به این نوع لذت‌ها تقلیل داد، البته اگر مسئله‌ی خواست روابط دوستانه با جنس مخالف را هم به آن بیفزاییم‌، که به نوعی زیرمجموعه‌ی همین عدم تنهایی‌ست خواهیم دید که چقدر این موضوع بغرنج و اساسی‌ست. اما چگونه می‌توان پی برد که ما مثلا در جامعه‌ی خودمان با جامعه‌ای که احساس تنهایی بیشتر یا کمتری دارد مواجهیم؟ در پاسخ باید گفت اگر بپذیریم که جامعه‌ای دچار اتمیزم اجتماعی شده و علیرغم آن دچار آنومی نیز هست(که در این مطلب توضیح داده‌ام که جامعه ما به سوی چنین وضعیتی سیر می‌کند) آن‌گاه باید بدانیم‌ که در جامعه‌ای به سر می‌بریم‌ که به معنای واقعی و دقیقِ کلمه جامعه نیست، بلکه ازدحام و اجتماعی از تن‌هایان است و بس؛ یا به تعبیر من تن‌های تن‌ها . یعنی ازدحامی از افراد تنها.

علاوه بر این ما می‌دانیم که با گسست جامعه از زیست سنتی، اما عدم پذیرش تام و تمام زیست مدرن در جامعه‌ی ما، پیوند میان افراد بسیار سخت‌تر برقرار می‌شود زیرا از سویی نظام حکم‌رانی می‌کوشد تا زیست سنتی را ترویج کند، اما جامعه، به‌ویژه نسل‌های جوان‌تر آن سبک زندگی سنتی را ندارند. این در حالی‌ست که هم در سبک زندگی سنتی و هم در سبک زندگی مدرن، راه حلی برای پیوند افراد وجود دارد اما در وضعیتی که سبک زندگی و فرهنگ جامعه نه کاملا سنتی‌ست و‌ نه کاملا مدرن، پیوند افراد بسیار دشوار است. این بخش از ادعای این متن هم نیازمند تفصیل است اما از آن عبور می‌کنم و درستی یا نادرستی آن را به‌جای آوردن استدلال و شواهد و قرائن کافی، به قضاوت شمای خواننده می‌گذارم که آیا خود و اطرافیانتان چنین برداشتی را درست می‌دانید یا نادرست؟ البته می‌توان به شواهد و استدلال‌های زیادی برای تایید این مدعا اشاره کرد اما نه در این سطور قصد تفصیل دارم(در حد یک‌کتاب توضیح و تفصیل و ارجاع) و نه نیازی چندان مبرم احساس می‌کنم، زیرا نکات مهم دیگری در این مسئله شایان‌ توجه است و آن تاثیرگذاری در عرصه‌ی سیاسی است.

خطر تن‌های تن‌ها و افراد جداافتاده برای عرصه سیاست

اگر کسی موافق باشد که مردم باید در عرصه سیاست تاثیرگذار باشند، یا بیش از آن، معتقد به دموکراسی باشد، آن‌گاه یکی از معضلات گسترده برای جامعه که فلاسفه و اندیشمندان زیادی هم هرکدام با دلایل متفاوت بدان اشاره کرده‌اند، همین جداافتادگی است. از هانا آرنت و دل‌مشغولی توتالیتاریانیسم وی، تا تیموتی اسنایدر( که در سال‌های اخیر کتاب‌ خوبی در باب استبداد و دموکراسی نوشته و خوشبختانه به فارسی هم ترجمه شده) و هابرماس و دو توکویل و بسی دیگر به این امر خطیر عنایت و توجه داشته‌اند که حفظ پیوند افراد در جامعه، ضامن حفظ دموکراسی یا دست کم فرو نغلتیدن در دام توتالیتاریانیسم یا هر نوعی از استبداد است.

اما این بحث اسنایدر بیشتر معطوف به حفظ دموکراسی است که از نظر نگارنده‌ی این سطور هم به‌درستی آن را مهم‌تر از کسب دموکراسی می‌داند. اما اگر در جامعه‌ای حکومتی دموکراتیک وجود نداشت باز چنین پیوندی اهمیت دارد؟

موضوع ساده است، چه ما در جامعه‌ای نسبتا دموکراتیک مثل ایالات متحده آمریکا(که مباحث اسنایدر بیشتر معطوف به آن بوده) باشیم و هدفمان “حفظ” و بهینه کردن سازوکار دموکراتیک‌ موجود باشد، و چه در جامعه‌ای فاقد دموکراسی باشیم و هدفان “کسب” و رسیدن به دموکراسی باشد، خلاصه در هر حالتی ما نیازمند مشارکت جامعه در امر سیاسی هستیم و این مشارکت تنها در همسبتگی نزدیک و هم‌دلی نزدیک، که دارای کیفیت و مرغوبیت لازم و در یک کلام “صمیمیت” باشد محقق می‌شود.

به عبارت ساده‌تر شما نمی‌توانید با غریبه‌ها در یک کار تیمی مشارکتی مطلوب و مفید داشته باشید ولو با آنها هم‌سو باشید، اما شما می‌توانید با دوستانتان یک کار تیمی انجام دهید علیرغم اختلاف نظرها و سلایق متنوع خود.

گفتگو باید با صمیمیت همراه شود

نکته بعدی این است که حتی درباب گفتگو که این روزها به درستی بسیاری از اهل اندیشه بر طبل آن می‌کوبند، پژوهش‌ها نشان می‌دهد که فضای باز برای گفتگو(مانند فضای مجازی در دنیای امروزی ما) علیرغم فواید و ضرورت بسیار و غیرقابل کتمان آن به عنوان یک شرط لازم، نه تنها هم‌سویی و تساهل و مدارا ایجاد نمی‌کند بل‌که در بسیاری مواقع موجبات قطبی شدن را فراهم می‌آورد. یعنی هر کسی در هر موضوعی، مانند موضوعات اجتماعی-سیاسی در حباب‌ها و اصطلاحا اتاق‌ پژواک(echo chamber) قرار می‌گیرد. یعنی هرکدام از ما در فضای عمومی(به تعبیر هابرماس فضای عمومی یعنی فضایی غیر از دولت و فضای خصوصی که همان فضای خانواده باشد) به جزیره‌های جدا‌افتاده به همراه قبیله‌های هم‌فکران خود در تقابل با مخالفان خود سفر می‌کنیم.

پس گفتگوی مفید هم هنگامی شکل می‌گیرد که نوعی دوستی و صمیمیت میان افراد جا افتاده باشد؛ همان‌طور که بسیاری از افراد از مخالفت یک غریبه با طرز فکر سیاسی، اجتماعی یا عقیدتی خود بیشتر می‌رنجند و در برابر آن جبهه می‌گیرند، تا مخالفت یک دوست صمیمی. این ادعا را آزمایش‌های متعدد فرضیه‌ی نزدیکی آلپورت هم تایید می‌کنند. فرضیه‌ای که نشان می‌دهد ما با نزدیکی بیشتر با افراد، جبهه‌گیری کمتری نسبت به آنها داریم.

در جامعه نیز وجود مولکول‌ها و جمع‌های دوستانه و صمیمی می‌تواند کنش‌های مفید به همراه داشته باشد و خواهان هر هدفی با هر گرایشی که باشیم، از حفظ شرایط موجود تا تغییر بنیادین آن، با به هم پیوستن این مولکول‌ها، یعنی جمع‌های دوستانه و صمیمی، این هدف به نحوی که خواست آن جامعه باشد محقق می‌شود.

بنابراین اگر بخواهم کل این جملات را ساده‌تر کنم این است که یک جامعه در هر شرایطی، برای رسیدن به هر هدفی که می‌خواهد، سخت نیازمند پیوستگی دوستانه در جمع‌های کوچک‌تر است و باز وسیع‌تر شدن این جمع‌های کوچک به بزرگ‌تر اما با تاکید ویژه روی “صمیمیت” و دوستی واقعی. مثل اتم‌هایی که به یک مولکول بدل می‌شوند و از به هم پیوستن آنها قطره‌ای تشکیل شود و از قطره‌ها، دریا. امر بسیار ساده اما تحقق آن در عمل بسیار صعب و دشوار.‌

چرا ساده؟ چون گویی ادعای من این است که “هرچه بیشتر و بیشتر با هم دوست باشید!” چه جمله‌ی سطحی و حتی مسخره یا کودکانه‌‌ای …گویی یک معلم مهدکودک توصیه‌ای کلیشه‌ای را برای کودکان تکرار می‌کند. اما در عمق این توصیه و با تحقق آن، فرآورده و نتایج شگرفی رقم می‌خورد. هم در سطح زیست فردی تک تک افراد جامعه هم در زیست اجتماعی و هم در تغییر یا اصلاح یا حتی حفظ وضعیت سیاسیِ مورد نظر هر جامعه.

به تعبیر دیگری سخن خود را وضوح بیشتری می‌بخشم. کسی مثل هابرماس معتقد است مدرنیته پروژه‌ای ناتمام است و برای ارتقا و پیشبرد آن باید گفتگو در فضای عمومی دائما جاری و ساری باشد‌. صرف‌نظر از آراء دیگر او که با آن مخالف باشیم یا موافق( که خود من با بسیاری از آراء فلسفی او هم‌نظر نیستم) به درستی انگشت روی این نکته نهاده است، اما این شرط کافی نیست و تنها بخشی از ماجراست. چیزی که من می‌کوشم بدان بیفزایم چند نکته‌ی مضاعف و ضروری‌ست.
نخست این‌که آراستن فضای عمومی با گفتگو و این‌که فضای عمومی آزاد برای گفتگوهای آزاد و آزاداندیشی شکل بگیرد تنها یک شرط از چند شرط سعادت فرهنگی-اجتماعی است.
دوم این‌که گفتگو و ایجاد پیوستگی در افراد جامعه نه فقط با گفتگوی خالی بل‌که با “گفتگوی صمیمانه” و “دوستی واقعی” محقق می‌شود‌.

سوم این‌که گفتگوی صمیمانه و دوستانه و ایجاد پیوستگیِ صمیمانه افراد جامعه فقط در پیشبرد اهداف سیاسی اجتماعی مفید و لازم و ضروری نیست، بل‌که از نظر فردی نیز یک نوع نیاز بنیادین روحی-روانی هر انسانی را برطرف می‌کند و کیفیت زیست افراد را به طرز شگفت‌آوری بالا می‌برد.

همان‌طور که سی.اس. لوئیس(1898-1963) می‌نویسد: “ما از حیث جسمانی، عاطفی و عقلانی به دیگران محتاجیم. اگر قرار باشد هرچیزی یا حتی خودمان را بشناسیم، به دیگران نیاز داریم.”
لارس اسوندسن نگارنده‌ی کتاب فلسفه تنهایی به آن می‌افزاید: ما نه تنها به دیگران محتاجیم بل‌که دوست داریم آنها هم به ما نیاز داشته باشند. و سخن استاندال(1783-1842)نویسنده مشهور فرانسوی که می‌نویسد: “درتنهایی نمی‌توان آدم شد.”

سخن بر سر این است که معضل تنهایی ما را چنان سایه‌ای شوم فراگرفته و دچار یک وضعیتِ ظاهرا پارادوکسیکال یعنی اجتماعی از تنهایان نموده است. از بنیادی‌ترین نیاز فردی ما تا جمعی‌ترین امور ما که امور سیاسی و اجتماعی هستند را این وضعیت دست‌خوش سستی و بی‌تفاوتی کرده است. مهم نیست گرایش سیاسی و عقاید ما چه باشد، یا مهم نیست که به ظاهر در جمع قرار گرفته‌ باشیم، ما در جمعی اتمیزه و گسسته و جداافتاده به‌ سر‌ می‌بریم که از خواست فردی تا خواست سیاسی ما را با چالش مواجه کرده‌ است. گذار به مدرنیته یکی از عوامل تسریع‌بخش این جداافتادگی‌ها علیرغم حضور در کلان‌شهرهای پرجمعیت است(عوامل دیگری موثرند که محل بحث ما پرداختن به علل آن نیست).

به تعبیر گئورگ زیمل(1858-1918): “تنهایی به معنای عدم وجود جمع نیست، بل‌که به معنای ایده‌آل نبودن جمع اطرافمان است… و در کمترین جایی مانند کلان‌شهرها ممکن است حس تنهایی به انسان دست دهد.”
این سخن زیمل را با ماجرای زندگی و یکی از آثار مونداگ(یکی از هنرمندان مورد علاقه‌ی من) می‌توان تایید کرد.

تن‌های تنها
مونداگ موسیقی‌دان شاعر و نابینا و بی‌خانمان

مونداگ(1916-1999)با نام اصلی لوئیس توماس هاردین، موسیقی‌دان و شاعر و مخترع آلات موسیقی بی‌خانمان اهل خیابان ششم در منهتن نیویورک بود که یکی از آثار مشهور تاریخ در باب هنر، اثر ” فقط تنهایی‌ست ” از این هنرمند نابیناست. ماجرای زندگی عجیب مونداگ که در خیابان‌ها زندگی می‌کرد و به خاطر طرز لباس و کلاه او، به وی لقب “وایکینگ نیویورک” داده بودند بسیار جذاب است. این‌که در نوجوانی چشمان خود را از دست داد و سال‌های سال بی‌خانمان بود و با این حال نامش در تاریخ موسیقی معاصر دوران ما ثبت شده و برخی از هنرمندان مشهور از سبک او تاثیر پذیرفتند.

اما قصه‌ی مفصل زندگی جالب او را که کنار بگذاریم قطعه‌ی “فقط تنهایی‌ست” مهر تاییدی‌ست بر تن‌های تنها در کلان‌شهرها. هنرمندی که روی پله‌های یکی از پرجمعیت‌ترین کلان‌شهرهای دنیا یعنی نیویورک، یکی از مهم‌ترین آثار هنری در باب تنهایی را می‌نویسد. این‌که در میان انبوهی از عابران و آدمیان، شما فقط تنهایی را دریابید، برای بسیاری از ما چندان عجیب و غریب نیست و چه بسا بسیاری از ما، امروزه حتی در دنیای مجازی آن را تجربه می‌کنیم. حال در جامعه‌ای که چندان اوضاع سیاسی، اجتماعی، اقتصادی(و…) در آن مساعد نیست، این تن‌های تنها فقط تجربه‌ی ملال‌انگیز تنهایی را تجربه نخواهند کرد، بل‌که تنهایی آنان معضلی بزرگ‌تر را در زیست جمعی آنها رقم می‌زند. ما از آمریکایی‌ها، اروپایی‌ها و به‌طور کل دنیای مدرنی که در هوایی با آزادی‌های سیاسی-اجتماعیِ نسبتا بیشتری نفس می‌کشند، به چندین دلیل ریز و درشت تنهاتر هستیم؛ به‌ویژه اگر از قشر اقلیتِ مرفه و طبقات بالای اقتصادی هم نباشیم.
تنهاتر هستیم چون نه کاملا در زیست‌جهان مدرن به سر می‌بریم و نه کاملا در زیست‌جهان سنت که هر دو راه‌باریکه‌هایی برای خروج از تنهایی دارند.

راه رهایی از آن در کلام ساده اما در عمل در حدی قریب به ناممکن می‌نماید. راه حل نهایی و رهایی از وضع نامطلوب تنهایی، از زیست فردی تا جمعی و سیاسی، دوستی و صمیمیت است. همان توصیه‌ی کودکانه! این‌که با تک تک انسان‌هایی که مواجه می‌شویم تا حد ممکن دوست و صمیمی باشیم. فارغ از این‌که او چه باور، چه هویت، چه گرایش و… دارد. با کنار گذاشتن تمام تعارفات. یعنی عرف فعلی‌‌، که هم موانع سنتی دارد و هم موانع مدرن هم سنتی که مثلا در عرف باقی مانده از سنت دوستی و صمیمیت در جاهایی محدود می‌شود، مانند تمرکز روی جنسیت یا باورها یا هزاران آداب و عرف و عاداتی که مخل و مانع این نزدیکی‌ها، هم در زیست فردی و هم در شکل جمعی است که می‌توان مثال‌های متعدد دیگری را هم ذکر کرد.

از طرفی عرف و عادات مدرن نیز موانع متعددی برای این نزدیکی‌ها و صمیمیت دارد، مثلا نوعی خودمداری و فردمحوری که در زیست‌جهان مدرن ایجاد می‌شود.

اما این توصیه‌ی پیش پا افتاده‌ای به نظر می‌رسد چون در عمل اگر غیر ممکن نباشد بسیار دشوار است. پس چرا چنین اشاره‌ای اصلا موضوعیت دارد؟ به دو دلیل:
یکی این‌که چنین راه حلی دوگانه‌ای مطلق نیست، یعنی یا هیچ‌کس چنین رویکردی که به دنبال صمیمیت و دوستی باشد را پیش نمی‌گیرد و یا همه چنین می‌کنند.
دوم این‌که حداقل ما با توجه کافی به این نکات، دست‌کم بخشی از معضلات خود را به شکلی توصیفی دریافته‌ایم، حال چه توان حل آن را داشته باشیم چه نداشته باشیم؛ که آن هم اصطلاحا سیاه و سفید و مطلق نیست.

در آخر این‌که تن‌های تنها در هر جامعه‌ای معضل بزرگی‌ست، اما در جامعه‌ی ما به‌طور مضاعف مصیبت‌بار خواهد بود.
زیرا در جامعه‌ای هستیم که از یک سو نیاز به تحول در همه‌ی عرصه‌ها بدل به یک امر مبرم و حیاتی شده و از سوی دیگر در گذار فرهنگی از سنت به دنیای مدرن هستیم که جامعه و شهرهای بزرگ شکل گرفته‌اند، اما انسان‌ها به همان مقدار از هم دورتر شده و به انزوا کشیده می‌شوند، انزوا در میان انبوهی از آدمیان که رنج تنهایی را وسعت و عمق بیشتری می‌بخشد.

“به قول الکسی دو توکویل تنها ماندن در بیابانی بزرگ راحت‌تر است از انزوا در میان مردم.”

پ.ن: نکات این یادداشت با مطلب دیگری که در آن وضعیت جامعه‌ی خود را گسسته و بی‌هنجار توصیف کردم به هم مرتبط‌ و به نوعی این مطلب ادامه‌ی آن مطلب پیشین است. بهتر است آن را هم در آدرس زیر بخوانید.

آرین رسولی پژوهشگر فلسفه و کیهان‌شناسی
کانال تلگرام

منابع:

https://www.science.org/doi/10.1126/science.1250830

https://doi.org/10.1126/science.1250830

https://theworld.org/stories/2014-07-19/new-study-found-people-are-terrible-sitting-alone-their-thoughts-how-about-you

استبداد؛ بیست درس از قرن بیستم- نویسنده: تیموتی اسنایدر- ترجمه پژمان طهرانیان- نشر نو

فلسفه تنهایی- نویسنده: لارس اسوندسن- ترجمه خشایار دیهیمی

selected letters on politics and society- by Alexis de Tocqueville(Author), Roger Boesche(Editor), James Toupin(Translator)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.