مدرنیته و غرب
مدرنیته و غرب؛ باید سرتاپا مدرن شویم؟
باید سر تا پا مدرن شویم!
اگر بنا باشد که ریشه و بن و بنیانِ معضلات دوران معاصر خود را بیابیم در نهایت به یک گِرِهِ کور و اساسی خواهیم رسید که آن مسئلهی ما با مدرنیته یا همان جهان جدید است.
اما نکتهی اساسی اینجاست که
بسیاری بدین مسئله هم پرداختهاند و هم نه پرداختهاند!( به عبارتی بهطور نیمبند، یا با درکی کاریکاتوری). یعنی درست است که فراوان به مفاهیمی مثل سنت و مدرنیته، یا غربگرایی و غربستیزی و امثالهم پرداخته شده، اما واکاوی و تعریف دقیق این مفاهیم غالبا مغفول مانده مگر در مواردی نادر.
چرا درک کاریکاتوری؟ چون مواجهه ما با جهان مدرن که تقریبا از دوره ناصری و مشروطه و سپس دوران پهلوی تاکنون آغاز و دنبال شده، بهویژه در نخستین رویاروییها، با تمدن مدرن بوده و نه فرهنگ مدرن. تمدن مدرن در اینجا یعنی جنبههای مادی و دستآوردهای عینی و قابل مشاهده و ظاهریِ جهان مدرن که نخست در «جغرافیای غرب» تجلی پیدا کرد. یعنی شهرسازی مدرن، صنعت مدرن، راه و ماشینآلات و ابزار و دانشگاه و خلاصه هر آنچه از جهان مدرن ″مشاهده″ کردیم. این «مشاهده» بسیار حائز اهمیت است زیرا دستآوردهای تمدنی با تعیین مرادی که شد، عینی و ملموس و قابل مشاهده هستند اما دستآوردهای فرهنگی چنین نیست و همین امر سبب گمراهی فراوان شد.
این رویداد دو ثمرهی نامبارک به بار آورد؛ یکی ارتباط دادن جهان مدرن به جغرافیای غرب(کشورهای مدرن شده) و دو دیگر آنکه تفاوت و تمایز میان مدرنیزاسیون و مدرنیسم را درنیافتیم؛ از همینرو بود که کسی مثل تقیزاده جملهی مشهور خود را گفت که ″ما باید سرتا پا غربی شویم″، حال آنکه اگر درک درستی از عمق زیستجهان مدرن و مبانی معرفتی جهان مدرن داشت باید میگفت ″ما باید سراسر مدرن شویم″. به عبارت دیگر این جنبههای ظاهری جهان مدرن چنان نیمه-روشنفکران ما را شیفته و فریفتهی خود ساخت که نخست غرب را با مدرنیته یکی گرفتند و دوم اینکه تصورشان از جهان مدرن هم تنها مدرنیزاسیون بود و نه مدرنیسم که تفاوتشان را خواهم گفت و صدافسوس که فهم همین تفاوت گره اصلی و کور ماجرا بوده و هست.
اما مراد از مدرنیسم در این متن چیست؟
مدرنیسم همان جنبههای فرهنگی جهان مدرن است(البته بسیاری آن را مدرنیته مینامند و مدرنیسم را فقط جریان هنری مدرنیته میدانند که به زعم نگارنده خطاست) یعنی هر آنچه به سه مولفهی باورها،احساسات و مطالبات یک جامعه مربوط میشود را میتوان فرهنگ آن جامعه تعبیر کرد و هنگامی که از مدرنیسم سخن میگوییم، منظورمان آموزهها و دستآوردهای فرهنگی مدرنیته است. یعنی باورهای مدرن، احساسات مدرن و مطالبات مدرن.
اما برای سادهتر شدن مطلب کافیست چند مثال از آموزههای بنیادین فرهنگ مدرن را ذکر کنیم تا دریابیم که مدرنیسم چه تفاوتی با مدرنیزاسیون دارد. اومانیسم و سکولاریسم از جملهی این دستآوردها و آموزههاست؛ یعنی تکیه بر عقل خودبنیاد بشر و جدایی ساحت قدسی و فرابشری از تصمیمگیریهای بشر برای جامعه.
به عبارت دیگر انسان فقط با تکیه بر عقل خودبنیاد بشری یا همان عقل نظری و عقل عملی به حل و فصل مسائل خود بپردازد و نه تکیه بر منابع دیگر یا اتوریتههایی که اعتبار خود را از منابع آسمانی میگیرند مانند نهاد کلیسا و روحانیت. در ادامهی همین آموزهها در روند مدرنیته، جوامع مدرن به علم و دانش جدید میرسند و از فیزیک و شیمی و خلاصه علوم تجربی طبیعی گرفته تا علوم انسانی جدید با این آموزهها رشد و نمو مییابند. پس دستآوردهای مادی و عینی مثل تکنولوژی جدید، شهرسازی و راه و جاده و دانشگاه و مدرسههای جدید جملگی همان مدرنیزاسیون است؛ یعنی مدرن شدن تمدن. اما آموزهها و دستآوردهای غیرمادی مانند اومانیسم، سکولاریسم، دموکراسی، آزادی، حقوق بشر و غیره، دستآوردهای فرهنگی مدرنیته هستند یا همان مدرنیسم.
حال مشکل اصلی کجاست؟
اینکه ما با مدرنیزاسیون به صورت ظاهری و با مشاهده روبرو شدیم و تا حدی آن را درک کردیم و سپس به فکر چاره افتاده و شروع کردیم به مدرنیزاسیون در ایران. اما دریغ از اینکه این مدرنیزاسیون یک پیشزمینهی بنیادیتری دارد که همان مدرنیسم است. یعنی در تاریخِ همان غرب ابتدا آموزههایی مثل اومانیسم و تکیه بر عقل خودبنیاد بشری و در یک کلام «مدرنیسم» حاکم شد و سپس نتیجهی آن شد مدرنیزاسیون یا دستآوردهای مادیای که ما در غرب شاهد بودیم.
اما نیمه-روشنفکران و حاکمان ما از همان ابتدا(و سپس تا امروز بخش کثیری از جامعه) نیز با خیالی خام درکشان از مدرن شدن، غربی شدن بود! چون نخست اینکه کل دستآوردهای مادی مدرنیته( از جمله چیرگی و برتری نظامی و تکنولوژی و شهرسازی و…) را نزد غربیها مشاهده کردند. دوم این که فقط مدرنیزاسیون را مشاهده کردند و نه مدرنیسم.
پس نتیجه گرفتند که ″باید سر تا پا غربی شد!″ یعنی ببینیم غرب در ظاهر و بهطور مادی چه دارد همان را کپی پیست کنیم.
این یعنی شیپور را از سر گشاد دمیدن. آن هم با شیوهای کاریکاتوری، یعنی غرب را کپی کنیم و نه آموزههای بنیادین دنیای مدرن را که غرب با توسل به آنها به این چیرگی و توفیقات دست یافت. یعنی همان گونه که یاد شد، دو خطا صورت گرفت؛ یکی اینکه تصور شد هر آنچه غربیست نیک است، نه هر آنچه مربوط به جهان مدرن است. یعنی این عده از نخستین روشنفکران یا منورالفکران کوشیدند بسیاری از ویژگیهای فرهنگی یا تمدنیِ جغرافیای غرب که ربطی به مدرنیته هم نداشت، حتی مثلا طرز لباس و آداب و رسوم را هم کپی کنند، زیرا با چشم غیرمسلح(مسلح به شناخت مبانی نظری و فلسفی مدرنیته) هر آن چه به چشم میآمد و عینیت داشت باید وارد میشد.
دومین مشکل اینکه با چنین رویهای، فقط و فقط خواهان مدرنیزاسیون بودند، یعنی جنبههای مدرن شدهی تمدن غرب، یعنی توسعهی مادی(همان شهرسازی و جادهسازی،تکنولوژی و صنعت و…) را در ایران پیش ببرند، غافل از آن بخش مهمتر و بنیادیتر که بخش فرهنگی جهان مدرن بود یا همان مدرنیسم. به عبارت دیگر قطار مدرنیزاسیون در این جامعه، به ویژه پس از مشروطه تاکنون به راه افتاد(تا امروز هم ادامه دارد با فراز و نشیبهایی در دورانهای مختلف) اما مدرنیسم هیچگاه محقق نشد. یعنی تمام حکومتهای ایران مدرنیزاسیون را خواستند، اما هیچکدام مدرنیسم را یا نفهمیدند یا نخواستند یا هر دو.
یعنی در دوران پهلوی میبینیم که چرخ توسعهیِ به اصطلاح آمرانه میچرخد، یعنی توسعهی مادی و همان مدرنیزاسیون، نه مثلا دموکراسی و حکومت مبتنی بر حقوق بشر و خلاصه در یک کلام مدرنیسم یا همان فرهنگ مدرن.
از سنتگرایان تا مدرنهای ضدروشنگری
اما ماجرا در میان نیمه-روشنفکران ما با همین درک کاریکاتوری هم پیش نرفت، و به سرعت جریانهای نیمه-روشنفکری وقتی با اندیشههای مدرن آشنا میشدند، یک گارد دفاعیِ جدی و سخت گرفتند که این آموزههای فرهنگی را پس بزنند. خب پیش از آن تکلیف نزاع سنت و مدرنیته که توسط قشر سنتی معلوم بود و سنتیها در برابر آن موضع دفاعی داشتند، اما قشر مثلا روشنفکر ما هم در مواجهه با آموزههای روشنگری و مدرنیته، به ویژه همان فرهنگ مدرن، عموما موضعی دفاعی و به اصطلاح ضدروشنگری گرفتند. ضدروشنگری اصطلاحیست که برخی برای اندیشمندان و فلاسفه مخالف مدرنیته در همان غرب بهکار میبرند که به شرح مفصل آن نخواهم پرداخت زیرا با توضیحات پیش رو تا حدی برای مخاطب آشکار خواهد شد. مثلا فلاسفهای مثل نیچه، هایدگر، برک، جریان رومانتیسیسم، پستمدرنیسم و جریانهای مختلف راست افراطی و بسیاری دیگر.
شواهد این مدعا را میتوان در سراسر آثار جریانها و نحلههای مختلف نیمه-روشنفکری ایران شاهد بود. برای مثال از جریان سنتگرایان در ایران مثل سیدحسین نصر گرفته تا هانری کربن و هایدگریهایی مثل فردید، یا کتاب مشهور غربستیزی جلال احمد یا آسیا در برابر غرب شایگان یا حتی تفکرات شریعتی که همگی آشکارا در زمرهی اندیشههای ضدروشنگری قرار میگرفتند تا کتابهای متعددی که از آن سالها تاکنون منتشر و ترویج شدند و فلاسفهای مورد توجه قرار داشتند و آثارشان ترجمه و مورد بحث واقع میشد که خصلت ضدروشنگری و ضدمدرن داشتهاند. از نیچه تا اندیشمندان پستمدرن و نسبیگرایان که بازار اندیشههایشان بسیار داغتر بوده و همچنان نیز تا حدودی چنین است.
نحلههای دیگر نیز چندان سر سازگاری با روشنگری و مدرنیسم نداشتهاند یا دستکم اگر هم در ادعا، باورهای خود را سازگار با اندیشههای مدرن معرفی میکنند، همچنان در ایستگاه میان سنت و مدرن در رفت و آمدند و در پی آشتی میان دو جهان متعارض و آشتیناپذیرند؛ مثل نواندیشان دینی که باز دارای سویههای ضدمدرن در اندیشههای خود هستند، ولو بکوشند آن سویهها را در مدعا بپوشانند که بحث مفصلی میطلبد اما بهطور خلاصه میتوان گفت حداقل آنها نیز کاملا اندیشهای همسو با مدرنیسم ندارند و میکوشند اندیشههای سنتی را هم حفظ کنند. پس چندان هم جای تعجب ندارد که جای مدرنیسم همواره خالی مانده باشد و از سویی عموم افراد جامعه نیز مدرنیته را مساوی با غرب بدانند.
عمدهی این خطاها یک علت مهم دارد و آن گوی سبقت غرب در ربودن و به کارگیری آموزههای روشنگری و مدرنیته است. یعنی در واقع، مدرنیته حاصل دستآورد کل بشریت است، اما بهکارگیری آن ابتدا در جغرافیای غرب روی داد و همین سبب شد که قدرت و عظمتی پیدا کند که سایر نقاط کرهی زمین از آن بیبهره بمانند و حتی مورد استعمار و استثمار آنها قرار بگیرند و به خطا تصور کنند که مدرنیسم یعنی همان غرب و غرب یعنی پلیدی و استعمار و استکبار و استثمار. غافل از پرسشی مهمتر که چرا اساسا غرب توانسته امکان این غلبه را بیایبد؟
پاسخ این که چرا غرب توانست اما ما نتوانستیم، یک مبنای معرفتی دارد و آن غلبهی معرفتی مدرنیسم است که پیامد آموزههای آن نشانگر نزدیکی این نگرش به حقیقت عالم است.
یک نکتهی قابل توجه این است که تنها عدهای اندک این تقابل را تا حدی فهم کردند که البته در تشخیص به نیکی مدرنیسم را در تقابل اساسی با سنت معرفی میکنند اما در تجویز یا داوری هنجاری خود، مدرنیسم را باطل و بازگشت به سنت را حق میدانند.
در اینجا باید به سراغ حقیقت رفت. به این ترتیب ما چه معتقد به نظریه مطابقت باشیم، چه انسجام و چه عملگرایی(که سه نظریه درباره حقیقت هستند) هرکدام را که بپذیریم خواهیم دید که آموزههای مدرن به حقیقت نزدیکترند. اگر کسی مثل من معتقد باشد که حقیقت یعنی مطابقت با واقع، آنگاه با بررسی روند مدرنیته میبینیم که اگر این نگرش و جهانبینی در تضاد با واقعیت بود و مطابقت با واقعیت نداشت هیچگاه منجر به پیشرفت علوم طبیعی نمیشد. در اینجا پاشنهی آشیل بحثی که جریانهای ضدروشنگری و مخالفان نگرش مدرن به عالم دارند همین علوم طبیعیست که کسی به خوبی بدان توجه ندارد.
به نیکی میدانیم که امروز فیزیک و شیمی و زیستشناسی و پزشکی جدید و علوم طبیعی دیگر، جای چون و چرایی برای کسی نگذاشته و مثلا هیچکس(جز عدهای معدود) قوانین فیزیک را نمیتواند منکر شود و کارکرد آنها را نادیده بگیرد. حتی میتوان گفت که اگر به نظریه عملگرایی و انسجامگرایی قائل باشیم باز دیدگاه مدرن به حقیقت نزدیکتر است و طبق هر معیاری، این قوانین و اصول علمی دقیق جای منازعهای باقی نگذاشته است. اما اغلب مخالفان مدرنیسم از کشیده شدن بحث آموزههای مدرنیته و پیوندشان با علوم جدید میهراسند و بهناچار ادعاهایی پرتناقض و بیمایه و بی پایه در باب علم مطرح میکنند که حتی خودشان در مقام عمل از آن ادعاها تبعیت نمیکنند.
عمدتا مخالفان نگاه مدرن به جهان، بحث را به علوم انسانی خواهند کشاند و آنهم بخشهایی که از روشمندی سخت برخوردار نیست و امکان مخالفت با آنها و تعدد و تنوع دیدگاهها بیشتر است، در حالی که اگر نگرش مدرن به حقیقت نزدیکتر نبود، در علوم تجربی نیز هیچ پیشرفتی حاصل نمیشد، همانگونه که از نگاههای مختلف سنتی در جهان ما، مثلا اساطیر باستانی یا شمنیسم در نقاط مختلف، هیچگاه پیشرفت عظیمی درنیامد. به تعبیر دیگر از نظر روششناسی، در علوم تجربی طبیعی و انسانیْ ما به ترتیب علومی را داریم با روشمندی سخت که در صدر آنها فیزیک قرار دارد و شیمی و پس از آنها علومی که از روشمندی ضعیفتری نسبت به فیزیک و شیمی برخوردارند که حسب آن ضعفها اختلاف آراء در این رشتهها بیشتر است اما همچنان دارای روشمندی و کاربرد جدی هستند، مثل اقتصاد و جامعهشناسی و… البته از یاد نبریم که این اختلافات دلیل بر هستههای سخت مورد توافق در این رشتهها نیست که اتفاقا همین هستهی سخت توافقها منجر به اختلاف نظر در موارد مرزی میشود.
اما مخالفان مدرنیسم کار دشواری دارند، اگر با این صورتبندی مواجه شوند که به جای ادعاهای نسنجیده در حیطههایی که اختلاف رأی بیشتر است و روشمندی ضعیفتر، با رشتههای علمیای مثل فیزیک یا شیمی همچون فصلالخطابی برای اعتبار نگرش مدرن رو در رو شوند. این رشتهها و پیشرفتشان به ما نشان میدهند که مخالفت با آموزههای بنیادین مدرنیسم ما را تا مخالفت با بدیهیات خواهد کشاند. مثلا در نهایت باید با قوانین فیزیک مخالفت کنیم! اما ضرر مخالفت با مدرنیسم و تحویلِ دودستیِ آن به جغرافیای غربْ خطا و جفای بزرگی در حق دیگر ممالک و جغرافیای دنیاست زیرا اساس و بنیان مدرنیته حاصل اندیشههای کل اندیشمندان بشر از سراسر دنیاست و نه فقط غرب. از شرق تا غرب اندیشمندان و دانشمندان تاریخ در رسیدن به این دستآوردها نقش داشتهاند اما برخی مخالفان با درکی ناقص و خام میکوشند آن را در سینی تقدیم غرب کنند.
حقیقت و قدرت
نکتهی اخر اینکه به قول شاعر
برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی
که در نظام طبیعت ضعیف پامال است
نگر به دفتر کردار مردمان بزرگ
که عز و جاه نصیب رجال فعال است
حال ما چگونه باید قوی شویم؟ این قدرت از کجا میآید؟ از لولههای توپ و تفنگ یا از اقتصاد یا هر چیز دیگری؟ پاسخ این است که هیچکدام، چون همهی این گزینهها قدرتآفرینند اما خودشان معلول علت دیگری هستند و آن نیز قدرت جهانبینی ما و نسبت آن با حقیقت است، یعنی هرچه بیشتر اندیشهی ما با واقعیت، مطابقت برقرار کند، ماحصل آن قدرت نظامی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی و… است. تصدیق این ادعا هم چندان دشوار نیست، شما اگر علم جدید را درنظر بگیرید، تمام شواهد برایتان آشکار خواهد شد.
چرا بشر امروز قدرت نظامی بیشتری نسبت به بشر هزارسال پیش دارد؟ چرا تکنولوژی امروز با پانصد سال قبل قابل قیاس نیست؟
پاسخ ساده است و علت همهی این پیشرفتها از روشنگری و شیفت پارادایم و تغییر بنیادین نگرش بشر به عالم بوده و هست. چون غرب زودتر و در جغرافیای خودش این تغییر نگرش را پذیرفت( که گفتیم حاصل کوشش و مساعی تمام بشر بود و نه غربیها) و از آن بهره برد، زودتر هم از سایر جوامع پیشی گرفت و قویتر شد.
ما نیز همچون دیگر جوامع اگر ضعفی در برابر غرب داشتهایم، یا استثمار و استعمار شدهایم یا سرکوب و شکست خورده، یا رفاه و آسایش و آرامش را به نسبت غرب نتوانسته یا نگذاشتهاند تجربه کنیم و همواره به قول شاعر ″اسودگی دوجهان از ما فاصله دارد″ بهعلت ضعف در مبانی نظری و جهانبینی ضدمدرن ما داشته و تجربهی تاریخی بشر هم نشان داده که هرجا این مسیر گذار از سنت به مدرنیته طی شده با فراز و نشیبهای جدی مواجه شدهاند، از ژاپن گرفته تا کره جنوبی و بسیاری از کشورها که دوران استعمار تمام عیاری را گذارندند. البته مدرنیسم یک سری آموزههای بنیادین و کلیست که ربطی به نگرشهای چپ و راست، سوسیالیسم و لیبرالیسم و غیره ندارد، همهی این مکاتب ذیل مدرنیسم قرار میگیرند و اینکه کدام مکتب بهتر است، بحث دیگریست.
اما راه قوی شدن نیازمند نگرشی مبتنی بر نزدیکی به حقیقت است و امروزه بدیهیات و واقعیت تاریخ و حتی روزمره نشان میدهد که مسیری جز تکیه بر آموزههای فرهنگی مدرنیته، یعنی مدرنیسم به عنوان مبنای نگرش ما به هستی وجود ندارد. این نه به معنای غربزدگیست و نه به معنای غربستیزی، بلکه به معنای حقیقتطلبی و پذیرش واقعیت است، همانگونه که از مدرنترینها تا ضدمدرنترین افراد، در عمل بهناچار به دستآوردهای مدرنیته تن دادهاند و کسی مثلا نمیتواند علم جدید را پس بزند که اصلیترین فرزند مدرنیته بوده و اگر کسی با مدرنیسم مخالف است، ناگزیر بایستی حتی فیزیک و شیمی و زیستشناسی جدید را کلا رد کند که بهنظر کار دشوار و تلاشیست نافرجام.
البته مخالفان دنیای مدرن معمولا به سراغ دیگر مسائل مدرنیته میروند که گفتیم بطلانِ موضعشان تا این حد آشکار و عیان نباشد.
غرب مساوی با مدرنیته نیست
معضل دیگری که در این میان به چشم میخورد و حاصل همان سوءبرداشتهای رایج است، یکی دانستن غرب و مدرنیته و یکی پنداشتن دشمنی غرب با دشمنی با مدرنیته است که ماحصل این سوءبرداشت نیز تبدیل شده به ضدیت با مدرنیته و آموزههای اصلی آن که به نوعی حتی اگر غرب را دشمن خود بدانیم، اصلیترین دستآورد و ابزار و سلاح قدرتساز موجود را به دشمن خود سپردهایم و منتظر ماندهایم که شاید سلاح جدیدی از جایی به ما برسد.
در این انتظار تاریخی، آن دشمن ما نیز به ریش ما خندیده و با تصاحب این ابزار قدرتآفرین، ما را با دستانی بسته به گوشهای راهی کرده و هر لحظه با سلاح خود بر سر ما که دستانمان از هوا پر شده میکوبد. ما نیز با نگرشی باطل دائما این سلاح را با خود آن دشمن یکی گرفتیم، سلاحی که در ساخت آن خودمان هم مانند دیگر بزرگان و اندیشمندان تاریخ بشر در نقاط مختلف عالم نقش داشتهایم، اما حاضر نیستیم که این سلاح را ما هم، ولو دیرتر از رقیبان، اختیار کنیم و خودمان را از آماج حملات رقیبان حفظ کرده و حتی بکوشیم از آنها فراتر رویم.
پس اگر این بحث را خلاصه کنیم، نخست تفاوت بین غرب و جهان مدرن و دستآوردهایش است. آموزههای مدرنیته و بهویژه مدرنیسم، برابر با غرب نیست، بلکه ابزاریست که غرب زودتر از آن بهره برده است و به همین سبب ′قوی′ شده و توانایی تسلط بر دیگران را یافته است. نکتهی بعدی اینکه مدرنیسم از آن جهت امکان قوی شدن را به آنها داده که به حقیقت نزدیکتر است.
پ.ن:مدرنیسم در اینجا به معنای جریان هنری مدرنیسم نیست، بلکه آن آموزههای بنیادین مدرنیته است که با دوران روشنگری و پس از آن استقرار یافت و در هنر هم اثرات جدی گذاشت.
آرین رسولی نویسنده و پژوهشگر فلسفه و کیهانشناسی
پیج اینستاگرام: arianrasouliii