نیچه و مارکس: هنر و زیبایی‌شناختی

کارل مارکس و فردریش نیچه: چگونه هنر می‌تواند ما را نجات دهد

شباهت بین اندیشه مارکس و نیچه ممکن است در نظر اول چندان آشکار نباشد با این حال هر یک هنر را، و به ویژه نگرش هنری را برای یک زندگی مطلوب حیاتی می‌دیدند.
هر یک از این اندیشمندان مدرنیته را به شیوه‌ای متفاوت نقد می‌کنند،
نیچه از طریق فلسفه و روانشناسی، و مارکس از طریق اقتصاد.
جوناس چیکا می‌نویسد با این حال این دو فیگور با ابهت تاريخ، ديدگاهی اتوپیایی (آرمان‌شهری) دارند – چه روانی و چه اجتماعی – که حول محور کمک به زندگی از طريق هنر می‌گردد.

فردریش نیچه در سبیل مقدمه‌ی اولین کتاب خود هنر را «بالاترین وظیفه و فعالیت متافیزیکی واقعی این زندگی» نامید[1]، ادعایی که کل نگرش او در کار و بار فلسفی‌اش تعیین کرد. اما جاه‌طلبی این نگرش به هنر به هیچ‌وجه در فلسفه آلمانی زمان نیچه نابجا نبود و درواقع کارل مارکس نیز، اندیشمندی که به ندرت نامش با زیبایی شناسی پیوند خورده، همین جاه‌طلبی را داشت و هر دو فیلسوف فعالیت زیبایی‌شناختی را عنصری اجتناب‌ناپذیر از وجود اصیل انسانی به حساب می‌آوردند.

در اواخر قرن هجدهم، فلسفه آلمان دست‌خوش یک انقلاب شد و فلسفه کانت قراردادهای فلسفه «دگماتیک» (جزمی) را از بین برده و بسیاری از مفروضات الهیات مستقر را تضعیف کرده بود در حالی که بسیاری خوش‌بین بودند و این را بیداری فلسفه از «خواب دگماتیسم» می‌دانستند، دیگران می‌ترسیدند که زوال الهیات معنا و توجیه زندگی را از بین ببرد.
در همین بستر بود که اصطلاح «نیهیلیسم» برای نخستین بار رایج شد زیرا فردریش ژاکوبی فیلسوف، فلسفه کانت را تا آنجا که ایمان را سست می‌سازد به دیدگاهی نیهیلیستی متهم کرد.

دیگران نسبت به کانت هم‌دلی داشتند اما نگران شکاف به ظاهر غیرقابل پل زدن در قلب اندیشه او بودند: شکاف بین فلسفه نظری (که انسان‌ها را به عنوان اشیاء طبیعی می‌دید که توسط قوانین ضروری فیزیک تعیین-determined-یا مجبور می‌شوند) و فلسفه عملی (که انسان‌ها را سوژه‌هایی می‌دید که قادر به آزادی و انتخاب اخلاقی هستند).

چگونه می‌توان این دو جنبه به ظاهر ناسازگار وجود را با هم آشتی داد؟

فیلسوفان زیبایی‌شناس این دوره از نظر جاه‌طلبی‌شان در مورد هنر و با توجه به هیبت مشکلاتی که با آن روبرو بودند برجسته می‌شوند : هنر برای آنها چیزی بود که با مرگ خدا (اصطلاحی که نیچه به منظور خلاء معنویتی که جهان مدرن پدید آورده مطرح می‌کرد و میان شارحان و مفسران تا امروز بحث و فحص‌های گسترده‌ای برانگیخته است.م) خلاء پدید آمده را پر کند.

در پاسخ به مشکلات فوق بود که اندیشمندان آلمانی در صفی طولانی گرد آمدند تا راه‌حل‌هایی را نه در الهیات و نه در معرفت‌شناسی یا علوم طبیعی بلکه در زیبایی‌شناسی جستجو کنند و دو فیلسوف تأثیرگذار آلمان قرن نوزدهم یعنی کارل مارکس و فردریش نیچه
را باید به عنوان پای ثابت، در این بستر فهم کرد.

قبل از پرداختن به فلسفه باید بدانیم که هم مارکس و هم نیچه در اغاز می‌خواستند هنرمند باشند.
اشتیاق و علاقه‌ی اصلی نیچه موسیقی بود و از سال‌های نوجوانی تا آخرین دهه زندگی عاقلانه‌ی خود(منظور پیش از جنون.م) آهنگ‌هایی می‌نوشت، در حالی که مارکس می‌خواست شاعری رمانتیک باشد. برخی از اولین یادداشت‌های موجود او شعر است و در دوران دانشجویی و جوانی سه دفتر شعر برای همسرش جنی سروده است.

اگرچه آنها اثرگذاری ماندگار خود را در جای دیگری یافتند اما هنر هرگز اهمیت فوق العاده‌ی خود را برای آنها از دست نداد، نه تنها به عنوان یک سرگرمی و علاقه در زندگی شخصی بلکه به عنوان جنبه‌ای از آثار فلسفی آنها .

نیچه اعلام کرد که « هستی و جهان تنها به صورت یک پدیده زیبایی‌شناختی است که تا ابد توجیه می‌شود».[1] او بر این باور بود که در غیاب خدا، تنها هنر می‌تواند جهانی پر از رنج را توجیه کند. به این دلیل که هنر این ظرفیت را دارد که حتی بزرگترین رنج را به چیزی زیبا تبدیل کند و زیبایی امری است که خود را توجیه می‌کند.

در تصور عمومی اغلب مارکس کمتر به عنوان یک اندیشمند زیبایی‌شناس شناخته می‌شود،اما برای کسی که هنر را به شرایط اقتصادی که در بستر آن خلق می‌شود، یا صرفاً به ابزاری مفید برای تبلیغات سیاسی تقلیل می‌دهد، هیچ چیز محال نیست.
.
مارکس از مسیری که در آن سرمایه‌داری به حس زیبایی‌شناختی توسعه نیافته منتهی می‌شود ابراز تأسف می‌کرد زیرا زیبایی اشیاء در ارزش مبادله‌ی آنها پنهان شده است: «فروشنده مواد معدنی، فقط ارزش تجاری را می‌بیند اما زیبایی و ویژگی خاص آنها را نمی‌بیند». [2]
به عبارت دیگر انسان‌ها تنها می‌توانند خود را با درک وجود درونی خود در دنیای بیرون از طریق فعالیت زیبایی‌شناختی تأیید کنند.

هر دو فیلسوف به یونان باستان به‌عنوان دوره‌ای نمادین در تاریخ هنر نگاه می‌کردند، اگرچه نیچه بر این باور بود که یونانیان باستان در دوره هومری به اوج خود رسیده بودند اما همه چیز از قبل با سقراط به سمت زوال آغاز شده بود. رواج نوعی شخصیت که نیچه از آن به عنوان “انسان سقراطی” یاد می‌کرد، نوعی که در دوران مدرن به اوج خود می‌رسد.

انسان سقراطی کسی است که جستجوی حقیقت را بر همه چیز ترجیح می‌دهد و از طریق عقل به این جستجو می‌پردازد و معتقد است که حقیقت درمانی است که به مدد آن می‌توان جهان و همه بیماری‌هایش را توجیه یا اصلاح کرد.

با این کار انسان سقراطی حس زیبایی‌شناختی را که عقل از توضیح کافی آن عاجز است بی‌ارزش می‌سازد و از این طریق تنها وسیله ممکنی را که می‌توان با آن زندگی را توجیه کرد، یعنی زیبایی هنری را تحقیر می‌کند.

فعالیت زیبایی‌شناختی نه تنها به عنوان ظرفیتی برای توفیق در زندگی شناخته می‌شد بلکه از نظر بسیاری از اندیشمندان آلمانی وسیله‌ای برای کمال دوباره انسان، و توسعه فلسفه به حساب می‌آمد.

در اینجا رجوع به فردریش شیلر رومانتیک آلمانی مفید است.
امروزه بیشتر از او به عنوان یک شاعر و نمایشنامه نویس یاد می‌شود که به خاطر نوشتن قصیده شادی ( که در سمفونی نهم بتهوون استفاده شد) و همچنین دزدان (یک درام تراژیک تأثیرگذار) شناخته می‌شود اما در آن زمان او به اندازه یک فیلسوف تأثیرگذار بود که با نوشتن آثاری مانند آموزش زیبایی‌شناختی انسان، یکی از جاه‌طلبانه‌ترین فلسفه‌های هنر در زمانه‌ی خود را ارائه کرد.
کار او نه تنها در توسعه ایدئالیسم آلمانی پس از کانت بسیار مهم بود بلکه بر مارکس و نیچه نیز تأثیر بسزایی گذاشت.

شیلر قدرتی را به هنر نسبت داد که تضادهای موجود در فلسفه کانتی را رفع ‌کند؛ به عبارتی تئوری و عمل، آزادی و ضرورت(جبر و اختیار)، عقل و حواس، ماده و روح، سوژه و ابژه را با هم تطبیق دهد.

به این دلیل که در فعالیت زیبایی‌شناختی، فرد ایده‌های برگرفته از روح را می‌پذیرد و در خلق اثر هنری، آنها را در ماده تجسم می‌بخشد.
به عنوان مثال بوم مورد استفاده برای نقاشی، یا بلوک سنگ مرمر مورد استفاده برای مجسمه‌سازی، اشیاء مادی و غیرفعالی هستند که بر اساس ضرورت تعیین می‌شوند
(قوانین طبیعی)، و با این حال از طریق تولید اثرهنری، آنها به بیان ایده‌های معنوی و فعالی می‌رسند که توسط آزادی انسان تعیین می‌شود. زندگی درونی انسان از بیرون تحقق می‌یابد و هدف با امر ذهنی آغشته می‌شود.
بنابراین هنر آنچه را که به نظر می‌رسید با آن مخالف است آشتی می‌دهد و بدین ترتیب انسان را دوباره به کمال می‌رساند.
هنر از نظر شیلر مظهر آزادی انسان است.

با توجه به این مارکس و نیچه توانستند شرایط زیربنایی آفرینش هنری – شرایط روان‌شناختی برای نیچه و شرایط اقتصادی برای مارکس- را آشکار کنند که وضعیت آنها را برای جستجوی شرایطی که تحت آن هنر واقعاً می‌تواند شکوفا شود سامان می‌بخشید.

بسیار محتمل است که مارکس دقیقاً از همین فلسفه استنباط کرده که در یادداشت‌های اقتصادی و فلسفی خود در سال 1844 می‌نویسد: « بنابراین انسان نیز اشیا را مطابق با قوانین زیبایی شکل می‌دهد. ». [2]
تأثیر شیلر به‌ویژه وقتی آشکار می‌شود که مارکس می‌نویسد: «[فقط] از طریق ثروت آشکارشده عینی (آبجکتیو) طبیعت بشر، ثروت ذهنی (سابجکتیو) انسانی پرورش یافته، یا ایجاد می‌شود، گوشی برای موسیقی، چشمی برای زیبایی فرم و به‌طور خلاصه حواس مناسب برای ارضای انسان، یعنی احساس جهان‌شمول بودن توأم با فردیت تجربی». [2]

رگه‌های روشنی از همین تأثیر در نیچه نفوذ دارد، وقتی می‌گوید «فردی که در حالت آزادی هنری قرار دارد چیزها را تا زمانی که قدرت او را منعکس کنند دگرگون می‌سازد، تا زمانی که بازتاب‌های کمال او باشند».[3]
به عبارت دیگر انسان‌ها تنها می‌توانند خود را با شناخت وجود درونی خود در دنیای بیرون از طریق فعالیت زیبایی‌شناختی کمک کنند.
یکی دیگر از شباهت‌های قابل توجه بین این دو اندیشمند این است که هر دو هنر را نه در درجه اول از دیدگاه تماشاگر، همان‌طور که در آن زمان رایج بود، بلکه از دیدگاه خالق می‌نگریستند.
نیچه می نویسد: «کانت مانند همه فیلسوفان، به ‌جای اینکه مسئله زیبایی‌شناختی را از طریق تجربیات هنرمند (خالق) ببیند ناخواسته خود «تماشاگر» را وارد مفهوم «زیبا» می‌کند.» [4]

نیچه معتقد بود که به همین دلیل است که بسیاری از فیلسوفان از درک تأثیر واقعی هنر ناتوان بوده‌اند. آنها خود خالق زیبایی‌ نیستند و بنابراین با آن اشتیاق تأیید کننده زندگی که فقط در حالت آفرینش فعال و زیبایی‌شناختی پدید می‌آید آشنا نیستند.

باید توجه داشت که برای مارکس و نیچه فعالیت زیبایی‌شناختی محدود به آثار هنری تحت‌اللفظی نیست، مانند آنچه می‌توانید در یک گالری قرار دهید. در عوض ایده‌آل آنها این است که با خود زندگی به شیوه‌ای زیبایی‌شناسانه مواجه شوند.
همان‌طور که نیچه در حکمت شادان می‌گوید: «ما باید از هنرمندان یاد بگیریم و در غیر این صورت عاقل‌تر از آنها باشیم. زیرا برای آنها این قدرت ظریف در جایی متوقف می‌شود که هنر پایان یافته و زندگی آغاز می‌شود. اما ما می‌خواهیم شاعر زندگی خود باشیم.» [5]
نیچه تأکید می‌کند که با تأمل در زندگی خویش به عنوان اثر هنری، می‌توانیم آن را به عنوان کل زیبایی دریابیم که داستانی منسجم را بیان می‌کند.

از سوی دیگر مارکس تأکید می‌کند که حتی وقتی اقلامی را برای استفاده عملی تولید می‌کنیم، مثلاً مبلمان یا لباس، می‌توانیم آنها را مطابق «قوانین زیبایی» طراحی کنیم و با این کار خود را تعریف کرده و بازتاب خویشتن را (در اشیایی که می‌آفرینیم و در میان آنها زندگی می‌کنیم) ببینیم.
در هر صورت هدف این است که از طریق کوشش خلاقانه‌ی خویش زندگی را زیبا کنیم.

فلسفه‌های مارکس و نیچه تفاوت‌های انکارناپذیر بسیاری دارند اما شباهت‌های مهمی نیز دارند که اغلب در استقبال عمومی از آنها نادیده انگاشته می‌شود.
با محدود کردن خود به موضوع زیبایی‌شناسی می‌توانیم اشتراکات قابل توجهی میان آنها بیابیم، شباهت‌هایی که حتی می‌توانند مبنای یک پروژه مشترک باشند.
هر دو متفکر منتقد مدرنیته هستند، که آن را به دلیل توسعه ناکافی حس زیبایی‌شناسانه‌ی ما مورد انتقاد قرار می‌دهند و هر دو رهایی را دارای جنبه‌ی زیبایی‌شناختی غیرقابل تقلیل می‌دانند.
در فعالیت خلاق، ما به ایده‌های درونی خویش در دنیای بیرون پی می‌بریم و وقتی هنر در زندگی تحقق یابد، زندگی نیز در هنر به جاری می‌‌شود.

جوناس چیکا
5 نوامبر 2021
ترجمه: آرین رسولی پژوهشگر فلسفه و کیهان‌شناسی

1 دیدگاه برای «نیچه و مارکس: هنر و زیبایی‌شناختی»

  • فوریه 27, 2022 در t 11:45 ق.ظ
    Permalink

    درود. کتاب نیست، این ترجمه‌ای از یک مقاله است که ذکر شده.

    پاسخ دادن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.