پیشبینی و پیشگویی در علوم اجتماعی
پیشبینی و پیشگویی در علوم اجتماعی
کارل پوپر
برگردان: آرین رسولی
موضوع سخنرانی من “پیشبینی(prediction) و پیشگویی (Prophecy) در علوم اجتماعی” است. قصد من در این جا انتقاد از این آموزهایست که باور دارد وظیفه علوم اجتماعی طرح و ارائه پیشگوئیهای تاریخیست و اگر ما بخواهیم برنامهریزیهایی را به روش منطقی انجام دهیم پیشگوییهای تاریخی نیاز داریم. من این آموزه را “تاریخگرایی”(Historicism)- برخی این واژه را اصالت تاریخ برگرداندهاند- میخوانم. تاریخگرایی را یادگار دوران باستان تلقی میکنم، ولو افرادی که بدان معتقدند، باور داشته باشند که تاریخگرایی آموزهای جدید، مترقی، انقلابی و نظریهای علمی است.
مبانی فکری تاریخگرایی- اینکه وظیفه علوم اجتماعی تهیه و ارائه پیشگوییهای تاریخیست، و این پیشگوئیهای تاریخی مورد نیاز هرگونه نظریه منطقی است – امروزه مورد بحث نظریه پردازان میباشد، چون بخشی از فلسفهای را شامل میشوند که مایل است خود را تحت عنوان “سوسیالیسم علمی” یا “مارکسیسم” نام نهد. بنابراین تجزیه و تحلیل من از نقش پیشبینی و پیشگویی را میتوان نقدی به روش تاریخگرایی مارکسیسم توصیف کرد. اما در واقع من تجزیه و تحلیل خود را به اقتصاد متفاوت با تاریخگرایی محدود نمیکنم که دارای خصلت مارکسیستی است، چون هدف تحليل من انتقاد از آموزه تاریخگرایی به طور کلی است. با وجود این من تصمیم دارم در سخنرانی خود طوری صحبت کنم که گویی مارکسیسم تنها هدف انتقاد من است، چون نمیخواهم متهم به این شوم که تحت عنوان “تاریخگرایی” به گونهای در لفافه به مارکسیسم حمله میکنم. اما خوشحال میشوم به یاد داشته باشید که هر موقع از مارکسیسم نام میبرم، همواره شماری دیگری از فلسفههای تاریخ را نیز در ذهن دارم چون تلاش من نقد روش تاریخی معینیست که به عقیده بسیاری، از نگاه برخی از فلاسفه سنتی و جدید معتبر بودهاند که نظرات فلسفی آنان کاملا با نظرات مارکس متفاوت بود.
به عنوان نقد فلسفه مارکس میکوشم وظیفه خود را در یک فضای لیبرال تعریف و تفسیر نمایم. من احساس میکنم که آزادم که نه تنها از مارکسیسم انتقاد نمایم، بلکه آزادم از برخی مطالب آن نیز دفاع کنم؛ و همچنین احساس میکنم آزادم که آموزه های آن را به گونهای رادیکال ساده کنم.
یکی از نکاتی که در آن با مارکسیستها همفکر هستم اصرار آنان بر فوریت داشتن مسائل اجتماعی زمان ماست و فلاسفه باید با این موضوعات برخورد کنند و ما نباید صرفا به تعبیر و تفسیر جهان بپردازیم بلکه باید به تغییر آن نیز کمک کنیم. با این موضوع به شدت موافقم و معتقدم در همین جلسه حاضر موضوع “انسان و جامعه” را برای بررسی انتخاب کنیم و بررسی و بحث درباره این مشکلات را مورد توجه قرار دهیم. تهدید مرگباری که انسان با آن دست به گریبان است(و بدون تردید بزرگترین خطر در تاریخ است) نباید از طرف فلاسفه نادیده انگاشته شود.
اما فلاسفه به نوبه خود چه کمکی میتوانند بکنند؟، نه صرفا به عنوان یک انسان، و نه به عنوان یک شهروند، بلکه به مثابه یک فیلسوف. برخی از مارکسیستها اصرار میورزند که مشکلات بیش از حد اضطراریاند، که فرصت تفکر و تامل بعدی باشد، و ما باید هر چه سریعتر موضع بگیریم. اما اگر-به عنوان یک فیلسوف- بتوانیم در مجموع کمکی بکنیم، مسلما نباید کورکورانه وارد عمل شویم و نتایج از پیش آمادهای را عجولانه بپذیریم. به عنوان فیلسوف بهتر است با مشکلات موجود و راه حلهای تبلیغاتی که به وسیله برخی احزاب ارائه میشود، به مثابه انتقاد منطقی مواجه شویم. دقیقتر بگویم من معتقدم که بهترین کاری را که به عنوان یک فیلسوف میتوانم انجام دهم، این است که به گونهای مسلح به سلاح انتقاد از روش، به تمامی مشکلات نزدیک شوم؛ این کاری است که می توانم انجام دهم.
با توجه به مطالب مقدماتی فوق، میتوانم بگویم که چرا این موضوع خاص را برای سخنرانی خود برگزیدم. من یک خردگرا(Rationalist) هستم، و منظور من از این اصطلاح این است که من به بحث و استدلال اعتقاد دارم. من همچنین به امکان به کارگیری علم درباره مشکلاتی که در جامعه به وجود میآیند، و نیز مطلوب بودن آن باور دارم. اما ضمن اعتقاد به علوم اجتماعی، همچنین با ترس و نگرانی به علم كاذب اجتماعی(یا شبهعلم اجتماعی) نگاه میکنم.
برخی از همکاران خردگرای من مارکسیست هستند، مثلا در انگلستان تعداد زیادی از فیزیکدانان و زیستشناسان نخبه وفاداری خود را به آموزههای مارکسیستی با تاکید اعلام میکنند. آنها به دلایل این ادعاهای مارکسیسم به این آموزه جذب شدهلند، که:
الف) مارکسیسم علم است
ب)مارکسیسم مترقی است
پ) مارکسیسم روشهایی از پیشبینی پدیدهها را به کار میبرد که علوم طبیعی هم به کار میبرند.
تمامی آن مبنی بر این سه ادعا است. بنابراین من میکوشم نشان دهم که این ادعاها درست نیستند و نوع پیشگویی مارکسیسم از نظر ویژگیهای منطقی وابستگی بیشتری به روشهای عهد عتیق دارد تا به روش فیزیک نوین.
من بحث خود را با یک گزارهی کوتاه و انتقادی مختصر از روش تاریخی به اصطلاح علم مارکسیستی ادامه میدهم. موضوعات را ساده بیان میکنم، چون ناچار به این کار هستم. اما ساده سازی من در واقع به خاطر تمرکز روی نکات مهم و قطعی است.
نکات محوری روش تاریخی-به ویژه مارکسیسم-بدین قرار است:
الف) این یک واقعیت است که ما میتوانیم ماهگرفتگی و خورشیدگرفتگی را در منظومه شمسی با دقت بالا و برای مدت زمان طولانی در آینده پیشبینی کنیم. بنابراین چرا ما نباید قادر به پیشگویی انقلابهای اجتماعی باشیم؟ میزان شناخت یک عالم اجتماعی درباره جامعه در سال ۱۷۸۰ به اندازه نصف شناخت یک منجم بابلی درباره ستارگان بود. پس میتوانست انقلاب فرانسه را پیشبینی کند.
ایده اساسی این است که همانطور که میتوان تحولات منظومه شمسی را پیشبینی کرد، پس میتوان انقلابهای اجتماعی را نیز پیشبینی کرد، این نظر موجب پیدایش این “وظیفه علوم اجتماعی” شده است که:
ب) وظيفه علوم اجتماعی اساسا همان وظیفه علوم طبیعی است. ارائهی پیشبینیها، و به ویژه پیشبینیهای تاریخی، به معنای پیشبینیهایی دربارهی توسعه و تحول اجتماعی و سیاسی انسان.
پ) همین که این پیش بینیها در دسترس قرار میگیرند، وظیفهی سیاستگذاری معین میشود. این “درد زایمان”را (بنا به سخن مارکس) کم میکند، که ناچار با تحولات سیاسی مرتبط است و طبق پیشبینی احتمال وقوع داشتهاند.
این اندیشههای ساده را من “آموزههای تاریخی علوم اجتماعی” میخوانم. به ویژه یکی از آنها که مدعیست: وظیفه علوم اجتماعی پیشبینی پدیده های اجتماعی، مثل پیشبینی انقلابهاست. هر دو این آموزهها شاید بخشهایی از طرح گستردهی فلسفی تلقی شوند که احتمالا تاریخگرایی نامیده میشود. این عقیده که سرگذشت نوع بشر بر مبنای یک توطئه بوده است، و اگر ما موفق شویم این پیچیدگی را از هم بگشاییم، آنگاه کلید آینده را به دست خواهیم آورد.
من دو آموزهی تاریخگرایی را در رابطه با وظیفه علوم اجتماعی و سیاستگذاری توضیح دادهام. این دو آموزه را تحت عنوان مارکسیسم بررسی کردهام. اما آنها مخصوص مارکسیسم نیستند، بلکه برعکس آنها جزو قدیمیترین آموزههای دنیا هستند. در زمان خود مارکس آنها وجود داشتند، دقیقا به همان صورتی که توضیح داده شد، نه تنها ماركس آنها را از هگل به ارث برد، بلکه حتی جان استوارت میل نیز آنها را از کنت به ارث برده بود. این دو آموزه در دوران باستان، در نظرات افلاطون و حتی پیش از او در نظرات هراکلیتوس و هسيود وجود داشتند. به نظر میرسد که این آموزهها ریشههای شرقی دارند؛ در واقع اندیشهی یهودی را که مردم در آن زمان انتخاب کردند، یک اندیشه تاریخگرایی ویژه است – بدین معنا که تاریخ دارای نقشه و توطئهای ست که باعث و بانی آن یهوه(Jahwe) است، و این رمز و راز را تنها پیغمبران میتوانند بگشایند. این اندیشه که ما میتوانیم از یک چنین شناختی با تعدیل و تنظیم خود نسبت به آن بهرهمند شویم.
این اندیشهی قدیمی طبق این واقعیت تقویت شده بود که تا حد پیشگوییهای مربوط به ماهگرفتگی و خورشیدگرفتگی در منظومه شمسی و حرکتهای ستارگان درست از آب درآمده بودند. رابطه نزدیک بین آموزه تاریخگرایی و دانش ستارهشناسی به گونهای واضح در تفکرات ستارهشناسی پیداست.
البته این نکتههای تاریخی ربطی به این پرسش ندارد که آیا آموزه تاریخگرایی مربوط به روششناسی علوم اجتماعی است؟
این آموزه تاریخگرایی که میگوید وظیفه علوم اجتماعی این است که تحولات تاریخی را پیشبینی کند، به نظر من قابل دفاع نیست.
مسلما تمام علوم اجتماعی نظری علوم پیشبینی کننده هستند، و بدیهیست که آنها علوم اجتماعی نظری(theoric) هستند. اما آیا این تاییدیه- چنان که تاریخگرایان معتقدند- بدین معناست که وظیفه علوم اجتماعی پیشگویی تاریخی است؟ این مساله چنین است: همین که ما بین این دو نکته تمایز واضحی قائل باشیم که “پیشبینی علمى” متمایز از “پیشگویی تاریخی غیر مشروط” است، آن عقیده از بین میرود. اما تاریخگرایی موفق به تشخیص این تمایز مهم نمیشود.
همه پیشبینیهای معمولی در علوم مشروطند. آنها میگویند که تغییرات مشخصی مثل درجه حرارت آب در کتری با تغییرات دیگری همراه خواهد بود، مثلا، جوشیدن و تبخیر شدن آب، یا از یک مثال ساده علوم اجتماعی استفاده کنم.
درست همانطور که ما از یک فیزیکدان یاد میگیریم که تحت شرایط فیزیکی معینی، دیگ بخار منفجر میشود، همانگونه نیز ما میتوانیم از یک اقتصاددان یاد بگیریم که تحت شرایط اجتماعی معینی مثل کمبود کالاهای لازم، کنترل قيمتها، و مثلا در غیاب یک سیستم کیفری موثر، بازار سیاه رشد میکند.
پیشبینی علمی غیر مشروط گاهی ممکن است که از پیشبینیهای علمی مشروط مشتق شوند، که با گزارههای تاریخی همراه باشند که میگویند این شرایط مورد بحث تحقق یافته است، از این مقدمات ما میتوانیم به وسیله قياس منطقی خاص(modus ponens)به پیش بینی غیر مشروط برسيم. اگر پزشکی تشخیص دهد که فردی مبتلا به تب مخملک شده است، او سپس ممکن است با کمکهای پیشبینی مشروط علم خاص خود، دست به یک پیشبینی غیر مشروط بزند که بیمار، تبخالهای مخصوص خواهد زد. اما همچنین ممکن است این پیشگوییِ غیر مشروط را بدون هرگونه توجیهی در یک علم نظری انجام داد یا به عبارت دیگر در پیشبینیهای مشروط علمی. مثلا ممکن است آنها مبتنی بر رویا باشند و بر حسب تصادف درست از آب درآیند.
بحث من دو بخش دارد:
نخست اینکه در واقع تاریخگرا این کار را انجام نمیدهد، او پیشگوئیهای تاریخی خود را از پیشبینیهای مشروط علمی به دست نمیآورد. دوم اینکه تاریخگرا شاید به این دلیل نمیتواند چنین کاری انجام دهد که پیشگوییهای بلند مدت تنها زمانی میتوانند از پیشبینیهای مشروط علمی نشات بگیرند که در سیستمهایی به کار رفته باشد که بتوان آنها را مجزاء، ایستا و تغییرناپذیر و برگشتناپذیر توصیف کرد. این سیستمها در طبیعت بسیار نایابند و جامعه مدرن مسلما یکی از آنها نیست.
این نکته را کمی بیشتر توضیح میدهم. پیشگوئیهای خسوف و کسوف، و نیز، پیشگوئیهای مبتنی بر نظم و ترتیب فصول (شاید قدیمیترین قوانین طبیعی هستند که بشر توانسته آگاهانه آنها را درک کند) تنها به این شرط ممکن است که منظومه شمسی ما سیستم ایستای تکرارشونده است، و این بهخاطر آن است که برحسب تصادف از دایره نفوذ سیستم مکانیکی جدا شده و در محیط و فضای خالی تا حدی آزاد از دخالتهای خارجی قرار گرفته است. بر خلاف عقیده رایج تجزیه و تحلیل این سیستمهای تکراری موضوع علوم طبيعی نیست. این سیستمهای تکراری موارد خاصی هستند که پیشبینی علمی بسیار موثر میباشد؛ این كل مساله است. جدای از این مورد بسیار استثنایی(یعنی منظومه شمسی)، سیستمهای بازگشتی یا دورهایِ فراوانی، بهویژه در زمینه زیستشناسی، شناخته شدهاند. دورههای زندگی ارگانیسمها بخشی از نیمهایستایی، یا با تغییرات بسیار کند، زنجیره حوادث زیستشناختی هستند. اگر ما بتوانیم تا آنجا که امکان دارد آنها را از تغییرات تکاملی کند تصور کنیم، میتوانیم پیشبینیهای علمی را درباره دورههای ارگانیسمها انجام دهیم، بدان معنا که تا آنجا که بتوانیم سیستم زیستشناختی مورد نظر را ایستا تلقی کنیم.
بنابراین هیچ مبنایی را نمیتوان در مثالهای این چنینی برای بحث و مجادله پیدا کرد که بتوان روش پیشگویی غیرمشروط بلند مدتی را در تاریخ اجتماعی صورت داد. جامعه در حال تغییر و تحول است. تغییر و تحول آن در کل تکرارپذیر نیست، بلکه توسعهپذیر است.
درست است که تا آنجا که تکرارپذیر باشد، شاید بتوانیم پیشگوئیهای معینی را انجام دهیم، مثلا بدون تردید برخی تکرارها در راه و روش پیدایش مذاهب نوین با حکومتهای ستمگر مشاهده میشود، یا یک پژوهشگر تاریخ شاید فکر کند که میتواند در مقایسه آنها با نمونههای قبلی یک چنین تحولاتی را در حد محدودی پیشگویی کند. بدان معنا که با مطالعه شرایطی که این تحولات تحت بستر آنها بروز میکند، اما به کارگیری روش مشروط پیشبینی ما را به جایی نمیرساند.
چون موثرترین جنبههای تحولات تاریخی، تکرارناپذیرند. شرایط مدام در حال تغییر است و وضعیت(مثلا تحت تاثیر اکتشافات نوین علمی) جدیدی بروز میکند. واقعیت این است که میتوانیم خسوف و کسوف را پیشگویی کنیم، اما این نمیتواند دلیل معتبری ارائه دهد که انتظار پیشبینی انقلابها را هم داشته باشیم.
این ملاحظات نه تنها در مورد تکامل انسانها صدق میکند، بلکه همچنین در خصوص کل تکامل زندگی نیز صحت دارد. هیچ نوع قانونی در خصوص تکامل وجود ندارد، جز این واقعیت تاریخی که گیاهان و حیوانات تغيير مییابند یا به عبارت دقیقتر در واقع تغییر یافتهاند. این اندیشه که قانونی که جهت و خصوصیت تکامل را تعیین میکند، از نوع اشتباه قرن نوزدهمیست که صرفا از تمایل کلی به “قانون طبیعی” نشات میگیرد که همهی رویدادها به گونهی سنتی به “کائنات” نسبت داده میشد.
درک و تفهیم این که علوم اجتماعی نمیتوانند تحولات تاریخی آینده را پیشگویی کنند برخی نویسندگان دوران مدرن را به یاس و نومیدی سوق داده، و به دفاع از خردگریزی(irrationalism) سیاسی برانگیخته است. آنها با تشخیص ویژگی قدرت پیشگویی با کاربرد عملی، علوم اجتماعی را غیر مفید اعلام میکنند. در یک تلاش برای تجزیه و تحلیل امکان پیشگویی تحولات تاریخی، یکی از این نویسندگان خردگریز مدرن مینویسد: “همان عنصر عدم قطعیتی که علوم طبیعی از آن رنج میبرد، علوم اجتماعی نیز- تنها اندکی بیشتر- رنج میبرد. چون به دلیل گسترش کمی آن، در اینجا نه تنها در ساختار نظر، بلکه در سودمندی عملی نیز تاثیرگذار است.”
اما هنوز نیازی به ناامیدی منطقی نیست. تنها کسانی که نمیتوانند تمایز بین پیشبینی معمولی را از پیشگویی تاریخی تشخیص دهند، به عبارت دیگر تنها تاریخگرایان امکان دارد به چنین ناامیدیِ منطقیای دچار شده باشند.
فایدهی مهم علوم طبیعی تنها در پیشبینی خسوف و کسوف نیست، همانطور که فایدهی عملی علوم اجتماعی به قدرت پیشگویی تحولات اجتماعی یا سیاسی نیست. تنها تاریخگرایان نااميد، یعنی تنها کسانی که معتقد به آموزههای تاریخگریانه در ساحت وظیفهی علوم اجتماعی هستند، با فهم این که علوم اجتماعی قادر به چنین پیشگویی نیست، حتی ممکن است به سمت نفرت از منطق کشیده شوند.
اگر وظیفه علوم اجتماعی پیشگویی حوادث نیست، پس چیست؟ و چگونه این علوم میتوانند سودمند باشند؟ در پاسخ به این پرسش پیش از آنکه به کارکرد علوم اجتماعی بپردازم، نخست توضیح مختصری درباره دو نظریه اجتماعی ساده و خام خواهم داد.
نخست نظریهایست که میگوید علوم اجتماعی بهطور کلی رفتار اجتماعی را مطالعه میکند، نظیر گروهها، ملتها، طبقات، تمدنها و غیره.
کلهای اجتماعی به مثابه چیزهای تجربیِ عینی(objects) تلقی میشوند که علوم اجتماعی در مطالعه خود از همان راه و روشی که زیستشناسی از آن طریق حیوانات یا گیاهان را بررسی مینماید، استفاده میکند. این نظر به دلیل خام بودنش مردود است، چون این واقعیت را کاملا نادیده میگیرد که این به اصطلاح کلهای اجتماعی انگارههای اساسی نظریههای اجتماعی عامه پسند هستند، و نه مصادیق تجربی، و تا زمانی که این مصادیق تجربی به عنوان انبوهی از مردم دور هم گرد آمدهاند، کاملا خطاست که عناوینی نظير “طبقه متوسط” را در باب این گروههای عینی به کار بریم. این گونه نامهای کلی برای نامیدن مصادیق ایدهآلی مناسب هستند که وجود آنها مبتنی بر فرضیههای نظری است.
طبق این مطلب اعتقاد بر کلهای اجتماعی یا کلهای اشتراکی که احتمالا از آنها به عنوان گروههای اشتراکی اولیه نام برده میشود، باید جای خود را به این ادعا بدهند که پدیدههای اجتماعی-از جمله اشتراکیها-باید بر حسب افراد و کنشها و روابط آنان مورد تجزیه و تحلیل قرار گیرند.
اما شاید همین ادعا به سادگی موجب بروز یک نظر اشتباه دیگر شود، که مهمتر از این دو نظر است و باید از دستش خلاص شد و میتوان آن را نظریه توطئه جامعه توصیف کرد. این عبارت از نظریهای است که میگوید هر اتفاقی که در جامعه رخ دهد – از جمله چیزهایی که مردم طبق قاعده دوست ندارند، نظیر جنگ، بیکاری، فقر و کمبود مواد غذایی همگی نتیجهی مستقیم نقشهی برخی افراد یا گروههای قدرتمند هستند. این نظر بسیار گسترده است، اما بیتردید چیزی از نوع خرافات ابتداییست. این قدیمیتر از تاریخگراییست؛ (که شاید بتوان گفت حتی از مشتقات نظریه توطئه است)؛ و در شکل نوین خود، نتیجه خاصی از سکولاریزاسیون خرافات است. اعتقاد به خدایان هومری که توطئههای آنان مسئول تغییر دادن نتیجه جنگ تروا بود. اما اکنون به جای خدایان هومر در کوه المپ(OImypus)، سالمندان دانای صهیون، یا انحصارگرایان، یا سرمایهداران، یا امپریالیستها نشستهاند.
البته در خصوص نظریه توطئه جامعه، من نمیگویم که توطئهها هرگز رخ ندادهاند اما من دو چیز را تأیید میکنم؛ یکی اینکه این رخدادها چندان مکرر نیستند و خصوصیت زندگی اجتماعی را تغییر نمیدهند. دوم اینکه من تاکید میکنم که توطئهها به ندرت موفق میشوند. نتایج حاصل شده معمولا به شدت متفاوت از نتایج مورد نظر است(به توطئه نازی توجه کنید).
چرا نتایج حاصل شدهی توطئهها معمولا به شدت متفاوت از نتایج مورد نظر است؟ چون این چیزیست که معمولا در زندگی اجتماعی رخ میدهد، چه بر حسب توطئهها باشد و چه نباشد.
این تذکر فرصتی را به ما میدهد که وظیفه اصلی علوم اجتماعی نظری را تعیین کنیم. باید واکنشهای اجتماعی غیرعمدی کنشهای عمدی انسانها را دنبال کرد. یک مثال ساده را نقل کنم. اگر شخصی میخواهد با عجله خانهای را در یک منطقه معینی بخرد، ما میتوانیم به سادگی فرض کنیم که هدفش بالابردن قیمت مسکن در بازار این منطقه نیست. اما واقعیت این است که چون او به عنوان خریدار وارد بازار مسکن میشود، قیمتها در این منطقه افزایش مییابند و تذکرات مشابهی برای فروشنده رخ میدهد. یا یک مثال بسیار متفاوتی را ملاحظه کنیم. اگر شخصی تصمیم بگیرد که زندگیش را بیمه کند، مطمئنا در نظر ندارد که مردم را تشویق کند که در سهام بیمه سرمایهگذاری کنند، با وجود این او چنین کاری میکند.
ما در اینجا به وضوح مشاهده میکنیم که همه نتایج کنشهای ما، نتایج مورد نظر ما نیستند. همچنین نظریه توطئه جامعه نمیتواند درست باشد چون این نظریه میگوید که همهی حوادث حتی آنهایی که در نگاه اول به نظر نمیرسند که از طرف کسی عمدی بوده باشند، نتایج مورد نظر کنشهای افرادی هستند که علاقهمند به این نتایج بودند. در همین رابطه باید متذکر شد که اتفاقا کارل مارکس، خود یکی از نخستین کسانی بود که اهمیت این نتایج غیرعمدی را برای علوم اجتماعی مورد تاکید قرار داد. او در یکی از بیانات مهم خود میگوید که ما همگی در دام نظام اجتماعی گرفتاریم. سرمایهداری یک توطئه گر شیطانی نیست، اما کسی که بر حسب مقتضیات زمانی مجبور میشود چنین رفتار کند، بیشتر از پرولتاریا مسئول وضع موجود نیست.
این نظر مارکس شاید به دلایل تبلیغاتی فراموش شده و یک نظریه توطئه مارکسیسم عامیانه جایگزین آن شده است. این یک آسیب برای نظریه مارکسیم است، یک آسیب از مارکس به گوبلز(یک آلمانی مبلغ نازی)، اما برای آنان که باور دارند میدانند چگونه میتوان زمین را به بهشت تبدیل کرد، واضح است که اتخاذ نظریه توطئه اجتناب ناپذیر است. تنها تبیینی که برای شکست آنان در ایجاد بهشت میتوان ارائه داد، عبارت از مقاصد شرورانهی شیاطینیست که در جهنم سرمایهگذاری کردهاند.
این نظر که وظیفه علوم اجتماعی کشف نتایج غیرعمدی کنشهای افراد است، این علوم را به علوم طبیعی تجربی بسیار نزدیک میکند. در اینجا نمیتوان متذکر شد که هر دو علم ما را به فرموله کردن قواعد تکنولوژیک عملی هدایت میکنند که نشان میدهند چه کاری را ما نمیتوانیم انجام دهیم.
قانون دوم ترمودینامیک را میتوان به مثابه اخطار تکنولوژی نامید. “نمیتوان دستگاهی درست کرد که ۱۰۰ درصد بازدهی داشته باشد.” قاعده مشابهی در خصوص علوم اجتماعی این است که نمیتوان بدون افزایش باروری، درآمد واقعی قشر کارگر را افزایش داد.” مثالی از فرضیه نوید بخش در این زمینه که به شکل وسیعی پذیرفته شده یا به عبارت دیگر، مسالهای که هنوز باز است عبارت است از “نمی توان بدون تورم، سیاست اشتغال کامل داشت.” این مثالها شاید راهی را نشان دهند که در آن علوم اجتماعی کارکرد بسیار مهمی داشته باشند. این علوم به ما اجازه نمیدهند که پیشگوییهای تاریخی داشته باشیم، اما شاید این اندیشه را ایجاد کنند که چه کاری را میتوان در سیاست انجام داد و چه کاری را نمی توان.
ما دیدهایم که آموزههای تاریخگرایی غیر قابل دفاع هستند، اما این واقعیت نمیتواند به ما اجازه دهد که ایمان خود را نسبت به علم یا عقل از دست بدهیم. بلکه برعکس ما اکنون میبینیم که آن موجب افزایش یک نگرش روشنتری در نقش علم در زندگی اجتماعی میشود. نقش عملی آن نقش معتدلیست که به ما کمک میکند که حتی نتایج جزئیتر کنشهای ممکن را بفهمیم.
حذف آموزههای تاریخگرایانه، مارکسیسم را تا آنجا که ادعاهای عالی بودنش ادامه دارد، کاملا نابود میسازد. اما کل ادعای سیاسی و تکنیکی مارکسیسم را از بین نمیبرد، مثلا ادعاهایی نظیر این که تنها انقلاب اجتماعی و تجدید بنای کامل سیستم اجتماعی میتواند تضادهای اجتماعی را چنان تغییر دهد که برای زندگی انسان در آن شرایط مناسب باشند.
قصد من در اینجا بررسی مشکل اهداف انسانی مارکسیسم نیست. من متوجه شدم که مشکلات زیادی در این اهداف وجود دارند. به باور من امید بر کاستن از خشونت و فلاکت، و افزودن بر آزادی، چیزیست که الهام بخش مارکس و بسیاری از طرفدارانش بود البته این امیدیست که الهام بخش بسیاری از ما نیز هست.
اما من معتقدم که نمیتوان به وسیلهی انقلاب به این اهداف تحقق بخشید، بلکه برعکس من باور دارم که روشهای انقلابی فقط همه چیز را بدتر میکنند، بدین معنا که صدمات و آسیبهای غیر ضروری را افزایش میدهند؛ اینکه انقلاب منجر به خشونت بیشتر میشود و بالاخره روشهای انقلابی ناگزیر آزادی را نابود میکنند.
هنگامی ما روشنتر متوجه این امر میشویم که تشخیص دهیم انقلاب همیشه چارچوب نهادی و سنتی جامعه را از بین میبرد و بهدنبال آن كل ارزشهایی را که برای تحقق آنها انجام گرفته است، به خطر میاندازد. در واقع مجموعهای از ارزشها هنگامی میتوانند از اهمیت اجتماعی برخوردار باشند که سنت اجتماعی برقرار باشد تا از آن ارزشها حمایت کند. این در خصوص اهداف انقلاب و نیز ارزشهای دیگر صحت دارد.
اما اگر جامعه را به انقلاب بکشیم و سنتها را از ریشه بکنیم، دیگر نمیتوان این روند را بهطور دلخواه متوقف کرد. در یک انقلاب اکثر چیزها زیر سوال میروند از جمله اهداف انقلابیون؛ اهدافی که از درون جامعه بیرون آمده و ضرورتا بخشی از جامعهای بودند که انقلاب نابودش میکند.
برخی میگویند که این امر برای آنها اهمیت ندارد چون بزرگترین خواست آنها پاکسازی کل تابلوی زندگی اجتماعی است. آنها میخواهند لوح سفید اجتماعی را دوباره ایجاد کنند، آنگاه با ترسیم سیستم اجتماعی نوین روی آن، الگوی نوینی را خلق نمایند. اما نباید تعجب کنند هنگامی مشاهده کنند که با نابود کردن سنت، تمدن نیز همگام با آن نابود شده است. آنان متوجه خواهند شد که نوع بشر به دورانی برگشته است که آدم و حوا از آن نقطه زندگی را شروع کردند، کمتر از زبان تورات استفاده کنم؛ بشر به دوران توحش برگشته است. کل آن چیزی را که این انقلابیهای طرفدار ترقی بعدا قادر به انجام آن خواهند شد، ناچار مجددا روند آهسته تکامل انسان را شروع کنند و سپس در چند هزار سال بعد شاید به یک دوره سرمایهداری دیگری برسند که آنان را به یک انقلاب نابود کنندهی دیگری هدایت کند، و به دنبالش به یک دورهی توحشی باز گردند، و به همین ترتیب تکرار و باز تکرار. به عبارت دیگر هیچ دلیل زمینی وجود ندارد که چرا جامعهای که مجموعهای از ارزشهای سنتیاش نابود شده، باید به خاطر خودش تبدیل به یک جامعه بهتری شود، مگر اینکه اعتقاد به معجزههای سیاسی داشته باشیم، یا امیدوار باشیم که همین سرمایهداران اهریمنی درهم بشکنند، و جامعه بطور طبیعی و معجزه آسا گرایش به خوبی و زیبایی پیدا کند.
البته مارکسیستها این را قبول ندارند. اما نظر مارکسیستی، یعنی این نظر که انقلاب اجتماعی جامعه را به یک وضعیت بهتر هدایت خواهد کرد، تنها زمانی قابل درک است که در چارچوب مفروضات تاریخگرایانه مارکسیستی به آن نگاه کنیم. اگر بر مبنای پیشگویی تاریخی بدانیم که نتیجه انقلاب چه خواهد بود، و اگر بدانیم که نتیجه همان خواهد بود که ما امیدواریم، آنگاه بعدا، البته تنها بعدا میتوان انقلاب را با آن آسیبهای ناگفتهاش، به عنوان وسیلهی رسیدن به همان هدف شادیهای ناگفتهاش ملاحظه کرد. اما از بین آموزههای تاریخگرایانه، نظریه انقلاب کاملا غیر قابل دفاع میشود.
این نظر که این وظیفه انقلاب خواهد بود که ما را از توطئه سرمایهداری و برحسب آن، از مخالفت با اصلاح اجتماعی رها سازد، کاملا غیر قابل دفاع است،
به شرطی که لحظهای چنین فرض کنیم که یک چنین “توطئهای” وجود دارد، چون هر انقلابی مسئول جایگزین کردن اربابان جدید به جای اربابان قدیم است. اما
چه کسی تضمین میکند که اربابان جدید بهتر خواهند بود؟ نظریه انقلاب از مهمترین جنبههای زندگی اجتماعی چشمپوشی میکند، که آنچه ما نیاز داریم نهادهای خوب است نه مردان خوب. حتی بهترین مردان در اثر قدرت فاسد میشوند؛ اما نهادهایی که اجازه میدهند که مردم تحت حاکمیت تا حدی کنترل موثری بر حاکمان اعمال دارند، حتی حاکمان بد را مجبور خواهند کرد منافع مردم تحت حاکمیت را مورد توجه قرار دهند. یا به عبارت دیگر ما میخواهیم حکام خوب داشته باشیم، اما تجارب تاریخی به ما نشان میدهد که ما نمیتوانیم به آنان برسیم. این است که چرا داشتن نهادهای خوب مهم است؟ ما باید نهادهایی را طراحی کنیم که حتی مانع از رساندن آسیبهای زیاد توسط حکام بد باشند.
تنها دو نوع نهاد وجود دارند که میتوانند حکومت را تغییر دهند، نهادهایی که میتوانند بدون خونریزی آن را تغییر دهند، و نهادهایی که نمیتوانند. اگر حکومتی نتواند بدون خونریزی تغییر یابد، در اغلب موارد نمیتوان آن را برچید. لزومی ندارد درباره کلمات به بحث و جدل بپردازیم، و درباره چنین مشکلات کاذب، نظير معنی درست و اساسی واژه “دموکراسی” بحث کنیم. میتوانید برای هر دو نوع حکومت از هر اصطلاحی که میخواهید استفاده کنید. من به شخصه ترجیح میدهم برای حکومتی که میتوان بدون خشونت تغییرش داد، از اصطلاح “دموکراسی” و برای دیگری “جباریت”(Tyranny) استفاده کنم. اما همانطور که گفتم، این جدلی درباره واژه نیست، بلکه تفاوتی مهم بین دو نوع نهاد حکومتی است.
مارکسیستها یاد گرفتهاند درباره طبقات فکر کنند و نه نهاد. به هر حال طبقات هرگز بیشتر از یک ملت حکومت نمیکند.
حکام همیشه اشخاص معینی هستند و مهم نیست که آنان قبلا به کدام طبقه وابسته بودند، چون به محض رسیدن به حاکمیت، وابسته به طبقه حاکم میشوند.
امروزه مارکسیستها دربارهی نهادها نمیاندیشند بلکه به برخی از شخصیتها ایمان دارند، یا شاید برحسب این واقعیت که برخی اشخاص زمانی پرولتاریا بودند، نظرشان را جلب میکند. برعکس خردگرایان بیشتر در حکومت بر جامعه تمایل بسیاری به حکومت نهادها دارند. این تفاوت مهمی بین این دو گروه است.
و اما حاکمان چکار باید انجام دهند؟ بر خلاف اکثر تاریخگرایان، من معتقدم که این سوال بیهودهای نیست. بلکه سوالی است که باید در باب آن بحث کرد. چون در یک دموکراسی، حکام از ترس اخراج طبق نظر مردم رفتار خواهند کرد و نظر مردم چیزیست که همه مردم- بهویژه فلاسفه- میتوانند خواستهای خود را بیان کنند. در حکومتهای دموکراسی اندیشههای فلاسفه اغلب در تحولات آیندهی جامعه تاثیر میگذارند(مسلما در مدت زمان بسیار طولانی). سیاست اجتماعی بریتانیا اکنون تحت تاثیر نظرات بنتهام (Bentham) قرار دارد، و جان استوارت میل” که نظر خود را درباره خط مشی اجتماعی در یک جمله خلاصه کرد “تامین و تضمین اشتغال کامل با دستمزد بالا برای همه جمعیت قشر کارگر .”
به نظر من فلاسفه باید به بحث درباره اهداف مناسب سیاستگذاری اجتماعی را در پرتو تجارب پنجاه سال گذشته ادامه دهند. به جای اینکه هم خود را به “ماهيت” اخلاقیات، یا در خصوص مهمترین “خير ” محدود و محصور کنند باید درباره چنین سوالات اساسی و مشکلات اجتماعی و سیاسی فکر کنند، سوالاتی که با واقعیت مطرح میشوند که آزادی مطلق غیر ممکن است.
ما باید همگام با کانت به جای آزادی مطلق با توجه به آن محدودیتهای آزادی که پیامدهای اجتنابناپذیر زندگی اجتماعی هستند، خواهان برابری باشیم، و نیز از طرف دیگر تعقیب برابری و به ویژه در مفهوم اقتصادی آن، همان مقدار که فینفسه مطلوب است، شاید تبدیل به تهدید آزادی شود.
همچنین آنان باید درباره اصل بزرگترین خشنودی فایدهگرایان به بحث بپردازند که به سادگی میتوان بهانهای در دست دیکتاتورهای خیرخواه باشد و این پیشنهاد که ما باید آن را جایگزین اصل واقعگراتر و معتدلتر کنیم، اصلی که نبرد علیه یک شوربختی اجتنابناپذیر باید به عنوان هدف سیاستگذاری عمومی شناخته شود، در حالی که شادی در کل بر دوش کارهای مبتکرانهی بخش خصوصی انداخته شود.
سخنرانی کارل پوپر در مجمع عمومی دهمین کنگره بینالمللی فلسفه
برگردان: دکتر آرین رسولی پژوهشگر فلسفه و کیهانشناسی
منبع: