افکار نهایی

افکار نهایی؛ آیا پشیمانی های بستر مرگ بینشی ویژه در مورد آنچه واقعاً در زندگی مهم است به ما می‌دهد؟ دلایل خوبی برای تردید وجود دارد

چگونه می‌توان فهمید که واقعاً زندگی چه اهمیتی دارد؟ یک راه ممکن است پرسیدن از کسانی باشد که می‌میرند.(نزدیک مرگ می‌شوند) آنها ممکن است این دیدگاه را داشته باشند که به آنها بگوید چه چیزهایی بی‌اهمیت و چه چیزهایی واقعاً قابل توجه است. چشم‌انداز مرگ قریب‌الوقوع ممکن است آنها را بالاتر از مشاجرات کوچک و پیگیری پول و مقام قرار دهد و به آنها اجازه دهد دید واضحی از چیزهایی که زندگی ما را ارزشمند می‌کند ، بدست آورند.

به نظر می‌رسد آنچه واقعاً مهم است خانواده و روابط و اصالت است. حداقل این همان چیزی است که مردم ظاهراً از بستر مرگ گزارش می‌دهند. تحقیقات سیستماتیک بسیار کمی در مورد این سوال وجود دارد اما برخی تحقیقات غیر سیستماتیک وجود دارد .در اینترنت به جستجوی “پشیمانی لحظه مرگ” بپردازید احتمالا سریعاً به یک وب‌سایت یا مقاله روزنامه بروید، گزارش کار برونی ویر پرستار سابق استرالیایی است که وبلاگ وی ضبط مکالمات کنار تخت را مبنای یک کتاب پرفروش قرار داده است . به گفته وی در حال مرگ پنج حسرت مشترک وجود داشته است:

۱-کاش این شهامت را پیدا می‌کردم که زندگی واقعی خود را داشته باشم نه زندگی را که دیگران از من انتظار داشتند.
۲-کاش اینقدر سخت کار نکرده بودم.
۳-کاش شجاعت ابراز احساساتم را پیدا می کردم.
۴-کاش با دوستانم در ارتباط بودم.
۵-کاش اجازه می دادم خودم شادتر باشم.

به طور گسترده به نظر می‌رسد مردم آرزوی زندگی معنادارتری دارند. آنها آرزو می‌کردند که در فعالیتهایشان معتبرتر باشند (۱ و ۳). آنها آرزو می‌کردند که به جای کار ، دوستان و خودشان را در اولویت قرار دهند (۲ و۴و ۵). آنها خلاصه آرزو کردند که جلوی گل‌های رز را بگیرند.

به نظر می‌رسد که در مورد تقریباً همه افراد ، این چیزها بسیار ارزشمند هستند و اینها مولفه‌های یک زندگی معنادار هستند. اما من متقاعد نشده‌ام که اظهار پشیمانی مردگان دلایلی برای ارزشمند دانستن آنها فراهم آورد. من اول از همه نسبت به خود گزارشات بدبین هستم.فشارهای فرهنگی مختلفی وجود دارد که ممکن است مردم را وادار به اظهار چنین پشیمانی کند- خواه واقعا اینطور احساس کنند یا نکنند- و ممکن است ما را وادار به نسبت دادن این ویژگی‌ها به افراد در حال مرگ کند، خواه آنها گزارش دهند یا نه. دوم و مهمتر اینکه من شک دارم که چشم‌انداز مرگ در آنها دید واضح‌تری از آنچه واقعاً مهم است ایجاد کرده باشد. دلایلی وجود دارد که فکر ‌کنیم بستر مرگ بهتر از منظره ای از اواسط زندگی نیست.

من اولین نفری نیستم که تعجب می‌کند که آیا حسرت بستر مرگ از نظر معرفتی ممتاز است یا خیر. فیلسوف آمریکایی اریک شویتزگبل دو دلیل می‌آورد که چرا باید در دادن وزن قابل توجه به آنها محتاط باشیم. اول اینکه ممکن است در معرض تعصب قرار بگیریم، به نوعی تمایل به تصور اینکه دیدگاه معرفتی فعلی آنها در نگاه به گذشته همان دیدگاهی است که باید در آن زمان اتخاذ می‌کردند. از این توصیه استفاده کنید که مردم باید وفاداری را نسبت به پول در اولویت قرار دهند. یافتن این توصیه آسان است که از دیدگاه گذشته خود که برای تأمین مخارج زندگی خود تلاش می‌کردند ، از منظر خودِ فعلی راحت عبور کنند. حتی اگر شخصی که مشاوره می‌دهد فقیر بوده باشد ، ممکن است به راحتی گذشته را عاشقانه جلوه دهد. علت بخشی از آن این است که خاطرات زندگی روزمره با خاطرات لحظات اوج قاطی می‌شود. شاید من زمان فقر نسبی خود را بهتر از آنچه واقعاً بود به یاد بیاورم ، چون یادم می‌آید که در آشپزخانه با رادیو می‌رقصیدم و برای پرداخت قبض‌ها تلاش نمی‌کردم. خاطرات مغرضانه من می‌توانند به راحتی من را به نادیده گرفتن مقدار واقعی پول برای یک زندگی مناسب و معقول سوق دهند.

دلیل دوم شویتزگبل در مورد پشیمانی‌های بستر مرگ از این واقعیت ناشی می‌شود که افراد در حال احتضار(در حال مرگ) از عواقب توصیه‌های خود می‌گریزند. اگر نتوانند آن را برآورده کنند (توصیه‌های خودشان را-م) به ریاکاری متهم نمی‌شوند. زیرا انتظار نمی‌رود که آنها (افراد در بستر مرگ) تلاش کنند. این عدم مشارکت در مشاوره آنها ممکن است آنها را در خیال‌پردازی آزاد کند ، به گونه‌ای که ما که به توصیه خودمان نمی‌توانیم عمل کنیم. به همین دلیل شویتزگبل پیشنهاد می‌کند که بهتر است ما عقل 40 ساله را ترجیح دهیم: کسانی که تجربه کافی برای داشتن دیدگاه وسیع در مورد زندگی را دارند ، اما هنوز هم در زندگی سهیم هستند.

گرچه این نگرانی‌ها قابل توجه است اما به نظر نمی‌رسد که برای از بین بردن اعتبار داشتن دیدگاهی از بستر مرگ از نظر معرفتی کافی باشد. همانطور که برایان هدن فیلسوف استرالیایی گفته است درمورد گذشته ما اغلب درک بهتری از آنچه که در آن زمان واقعاً کل شواهد ما بوده و واقعاً چه گزاره هایی پشتیبانی می‌شود ، داریم.
به نظر می‌رسد این اعتراض که افراد در حال مرگ مشکوک هستند و نیازی به پای‌بندی به توصیه‌های خود ندارند به طور گسترده‌ای قابل تعمیم است: ما اغلب و ظاهراً به طور مناسب از افرادی مشاوره می‌گیریم که می‌دانیم خودشان از آن پیروی نمی‌کنند زیرا آنها با مشکلاتی که با آنها روبرو هستیم
روبرو نخواهند شد (برای مثال برای مشاوره در مورد مشکلات ازدواج به کشیش‌های مجرد مراجعه می‌کنند). مجموع این نگرانی‌ها می‌تواند تا حدی دلیل پایین آوردن توصیه‌های در بستر مرگ باشد ، اما با تصور اینکه با این وجود از نظر معرفتی وزن ویژه‌ای دارد سازگار است.

ما می‌توانیم تردید و نگرانی شویتزگبل را با نگرانی سومی تقویت کنیم. پشیمانی از مردن ، باوری است که از بخش‌های خِرد عرفی و عامیانه گرفته شده و همین واقعیت دلیل تعجب در مورد صداقت و نمایندگی آنهاست.

اسناد (Ware’s The Five Five Rerets of the Dying(2012) به ما “حکایات” می‌دهد نه شواهد دقیق جمع‌آوری شده. ما نمی‌دانیم که وی طیف وسیعی از بیماران را در “چند سالگی” در مراقبت‌های تسکینی دیده است. این احتمالاً گسترده نبوده است ، زیرا او در مرکزی بود که در خانه کسانی که توانایی پرداخت چنین خدماتی را داشتند مشغول کمک بود. و همچنین نمی‌دانیم که او چقدر به طور سیستماتیک حسرت‌هایی را که شنیده گزارش کرده است. شاید بعضی چیزها که با قوت بیشتری از دیگران به او منتقل شده و احتمال یادآوری آنها بیشتر بوده است. فراتر از این ملاحظات دلایلی وجود دارد که نگران باشیم که؛ هم آنچه در واقع به او گفته شده و هم آنچه که وی به یاد می‌آورد توسط انتظارات و فشارهای مختلف فرهنگی گفته شده و شکل گرفته است.

پشیمانی‌های برجسته‌ی بستر مرگ به طور مشکوکی آشنا هستند.  معلوم می‌شود که افراد در حال مرگ دقیقاً چیزهایی که فرهنگ ما به ما می‌گوید برای آنها ارزش قائلند و ارزش زیادی دارند: موضوعاتی که تبلیغات و مجلات ما را پر می‌کنند. تیترهای متنوعی نظیر این‌که “هیچ کس در بستر مرگ خود هرگز نگفت کاش وقت بیشتری را در دفتر می‌گذراندم ” و جملاتی شبیه آن 40،000 بازدید در گوگل داشته است. این نشان می‌دهد که این احساسات تا چه حد بر ما تأثیر می‌گذارد. این که دوستی و خانواده و احساسات ارزشمند هستند مطمئناً بخشی از دلیل ارزش‌گذاری آنها است. اما رایج بودن توصیه‌های کلیشه‌ای دلیل سوءظن را به ما می‌دهد.

فراگیر بودن این توصیه‌ها حاکی از آن است که در اینجا یک فیلم‌نامه فرهنگی وجود دارد: مجموعه‌ای از انتظارات که گفته‌ها و شنیده‌ها را شکل می‌دهد. شاید انتظارات ما را بر آن داشته باشد تا آنچه را كه در حال مرگ توصیه شده در متن ثابتی جای دهیم. شاید ویر (به عنوان مثال) گفته‌های مبهم یا غیر متعهدانه‌تری را به گفته‌های خود تبدیل كرده است یا شاید فقط مواردی را كه متناسب با متن هستند بیاد می‌آورد و آنها را گزارش می‌دهد و دیگران را كه متناسب نیست نادیده می‌گیرد. از طرف دیگر شاید فیلم‌نامه به آنچه در واقع باید گفته شود شکل می‌دهد: شاید گزارش‌های وی دقیق باشد اما به دلیل اینکه اینها مواردی است که فرد باید در این نوع شرایط بیان کند بیان شده است. افراد در حال مرگ به خوبی می‌دانند که اگر بگویند از اینکه پول بیشتری درنیاوردند یا وقت بیشتری را در دفتر کار خود سپری نکردند کم عمق و سطحی دیده می‌شوند.

اگر فیلم‌نامه‌های فرهنگی مسئول آنچه گزارش شده یا آنچه به خاطر سپرده شده هستند ، ممکن است به این دلیل باشد که این باورها بسیار گسترده و اغلب تکرار می‌شوند نه به این دلیل که از مردگان ناشی می‌شوند ( اگر اصلاً ادعای افراد در حال مرگ باشند): ممکن است به این دلیل باشد که آنها واقعیت هایی هستند که به مردگان نسبت داده می‌شوند. اگر درست باشد، این ایده که باید به این حسرت‌ها وزن ویژه‌ای ببخشیم زیرا با مرگ بیان می‌شوند ، اوضاع را برعکس می‌کند: ما این چیزها را به حال احتضار ( در حال مرگ) نسبت می‌دهیم زیرا برای آنها وزن ویژه‌ای قائلیم .

اگر تحقیقات بیشتر نشان دهد که افراد در حال مرگ واقعاً ابراز پشیمانی می‌کنند ، و ما (به نوعی) فهمیدیم که آنچه را که واقعاً برای آنها در زمان بیان اهمیت داشته بیان می کنند؟ آیا در آن شرایط باید وزن ویژه ای به سخن آنان بدهیم؟ من هنوز شک دارم.

این ایده که چشم انداز مرگ از نظر معرفتی ممتاز است و دارای یک تبار برجسته فلسفی است.  به‌خصوص اگزیستانسیالیست‌ها معتقدند که در ذهن داشتن واقعیتِ مرگ اجتناب‌ناپذیرِ ما می‌تواند به دستیابی به اصالت کمک کند. در هستی و زمان(1927) مارتین هایدگر استدلال می‌کند که مرگ ما را فرد می‌کند ، زیرا در هنگام مرگ ما دیگر از روابط اجتماعی با دیگران برخوردار نیستیم. این از نظر وی مستلزم آن است که آگاهی از مرگِ من، مرا قادر می‌سازد تا وجود اصیل خود را درک کنم ، در حالی که فرار از تفکر مرگ من (با تطبیق آن با واقعیت تجربی مرگ همه) امکان فرار به عدم اصالت را فراهم می‌کند. اگزیستانسیالیست‌های دیگر (به‌عنوان مثال کارل یاسپرس) این نوع تفکر را با روش‌های کمی متفاوت توسعه دادند.

اصالت کم و بیش در وفادار بودن به خود و آنچه در هر یک از ما متمایز است وجود دارد. این ایده‌آلی است که بسیاری از ما برای آن ارزش قائل هستیم. اگر حق با هایدگر باشد تأمل در مورد مرگ می‌تواند راهی برای اصالت به ما بدهد. وقتی من جذب نگرانی‌های روزمره می‌شوم نمی‌توانم نگاه واقعی به خودم و آنچه برایم مهم است بیندازم .اگر من بتوانم بدون سر و صدا همچنان گوش کنم ، شاید ندای درون را بهتر بشنوم و شاید فکر درمورد مرگ باعث شود ندای درون خودم را بهتر بشنوم.  فرد در حال مرگ که دیگر حواسش به این جزئیات نیست ممکن است در موقعیت بهتری برای شنیدن آن ندای معتبر باشد.

اما توسل به اصالت در شکل استاندارد آن، تصوری را که مردگان بینش ویژه‌ای برای ارائه به ما دارند را تأیید نخواهد کرد. اصالت در مورد شنیدن ندای درونی. شاید فرد در حال مرگ وضعیت بهتری داشته باشد تا ببیند واقعاً چه چیزهایی برای او مهم است. با این وجود هیچ دلیلی وجود ندارد که فکر کنیم خرد او بیشتر از همگان مهم است. اگرچه شاید مانور هایدگری برای مقاصدی غیر از اصالت کار ‌کند. شاید مجموعه‌ای از چیزها وجود داشته باشد که برای همه ما – یا تقریباً همه – ارزشمند باشد و موقعیت بستر مرگ به ما کمک کند تا آنها را درک کنیم چون دیگر اسیر مسائل روزمره نیستیم.

هایدگر ادعا می کند ، وقتی به مرگ فردی خود می‌اندیشیم از چنگال روزمره خارج می‌شویم. وی پیشنهاد می‌کند که نمای خارج از زندگی روزمره با دیدگاه درون آن بسیار متفاوت است. این قابل قبول است ، اما نمی‌توان نتیجه گرفت که نمای خارج از زندگی روزمره قابل اعتمادتر است. اتفاقاً زمینه‌هایی وجود دارد که فکر ‌کنیم کمتر قابل اعتماد است.

”اگر بدانید که فقط 24 ساعت به پایان زندگی شما مانده، شروع به خواندن جنگ و صلح نمی‌کنید.”

نگاه از درون یک پروژه در حال انجام و یا بنگاه اقتصادی، با نگاه خارج از آن متفاوت است. در مقاله‌ای تأثیرگذار درباره پوچی فیلسوف آمریکایی توماس نیگل خاطرنشان می‌کند ”وقتی ما از توانایی متمایز انسانی برای قدم برداشتن در زندگی‌ای که در آن غرق شده‌ایم استفاده می‌کنیم و زندگی و خودمان را بررسی می‌کنیم “با آن حیرت جداگانه که ناشی از تماشای یک مورچه در حال مبارزه با یک دانه‌ی شن است، به نظر می‌رسد تمام توجیهات مبارزاتمان را باید بندازیم دور”. تمام توجیهات مبارزات ما از بین می‌رود. معنی نفوذ می‌کند زیرا فرض این گام مهم به عقب مستلزم پله به عقب از نوع نگرانی هایی است که تشکیلدلایل برای ما. این فقط از درون پروژه‌های زندگی ماست که در مورد توجیه قرار می‌گیرد. به هیچ وجه نمی‌توان به این پرسش‌ها پاسخ داد زیرا در غیاب تعهداتی که به مبارزات ما معنا می‌دهند ، هیچ چیز توجیه پذیر نیست. منظره از بستر مرگ ممکن است نزدیک‌ترین منظره‌ای باشد که می‌توانیم به مشاهده‌ی زندگی و نگرانی‌های آن از بیرون داشته باشیم. از خارج ما نمی‌توانیم اهمیت این نگرانی‌ها را درک کنیم ، نه به این دلیل که واقعی نیستند ، بلکه به این سبب که فقط از درون قابل درک هستند.

بیشتر برنامه‌ها و پروژه‌ها فقط برای شخصی که اطمینان دارد برای مدتی دیگر زندگی می‌کند دارای اهمیت هستند. پس انداز پول اغلب فقط به این دلیل منطقی است که ” بعداً ” وجود خواهد داشت ، در این صورت ممکن است به پول نیاز داشته باشم. یادگیری زبان فرانسه فقط با توجه به امکان سفر به پاریس (در آینده) ممکن است منطقی باشد. کاشت گل رز فقط در صورتی منطقی خواهد بود که من شاهد شکوفه دیدن آنها باشم (البته مردم برای بچه‌های خود چیزهایی می‌کارند یا حتی برای غریبه‌ها – درختان نمونه‌ای مثال زدنی است) اما حتی این نوع کاشت اغلب به داشتن نوعی آینده بستگی دارد زیرا نهال ممکن است قبل از زنده ماندن به تنهایی نیاز به مراقبت داشته باشد.

شما قرار نیست رمان جنگ و صلح لئو تولستوی را که 1،392 صفحه است شروع کنید اگر بدانید که فقط 24 ساعت زمان برای زندگی دارید. حتی تماشای بازی تاج و تخت را شروع نخواهید کرد .

هنگامی که می‌دانید مرگ شما قریب‌الوقوع است برنامه‌ها و پروژه‌های گسترده، دیگر به عنوان فعالیت های ارزشمند، شما را تحت تأثیر قرار نمی‌دهند. در بستر مرگ فقط مجموعه‌ای از تعهدات کوتاه‌تر و فوری‌تر اهمیت پیدا می‌کنند.  وقتی می‌دانیم که آینده‌ی شخصی نداریم خود را در خارج از سیستم توجیهی که پروژه های بلند مدت را تضمین می‌کند در می‌یابیم. ما آنها را درک می‌کنیم اما اکنون آنها را از بیرون می‌بینیم. با یافتن خود در خارج از چارچوب توجیهی که زیربنای این پروژه‌هاست ، تعهد پرشور دیگران نسبت به آنها بیهوده به نظر می‌رسد ، مانند کشمکش مورچه‌ی نیگل.

اگر چنین باشد ، منظره‌ی بستر مرگ از نظر معرفتی متمایز است. این چشم‌انداز کسی است که در مجموعه ساده تری از تعهدات قرار دارد: برای او لذت‌های ساده‌تر – آنهایی که می‌توانند بلافاصله تحقق یابند ، یا نسبتاً سریع به ثمر می‌رسند – قدرت خود را حفظ می‌کنند ، اما تعهدات گسترده‌تر برای او پوچ است. دیدگاه بستر مرگ تا آنجا که از نظر انسانی امکان پذیر است (برای کسانی که عمیقا افسرده نیستند) به کنار گذاشتن مجموعه تعهداتی که به پروژه‌های گسترده‌تر معنا می‌بخشند نزدیک‌تر است. دلیل این امر این نیست که بستر مرگ از نظر معرفتی دارای امتیاز است، بلکه به این دلیل که این چشم‌انداز فاقد افق زمانی است که به آنها معنا ببخشد. این پروژه ها فاقد معنا هستند زیرا معنی آنها فقط از درون قابل درک است. آنها هنوز معنادار هستند حتی اگر کسانی که آینده ندارند نتوانند با آنها هم‌دردی کنند.

کایران ستیا فیلسوف آمریکایی در کتاب‌ اخیر خود در مورد بحران میان‌سالی استدلال می‌کند که این بحران‌ها ممکن است به‌وجود آیند زیرا وقتی پروژه‌های خود را تکمیل می‌کنیم معنی آنها برای ما از دست می‌رود. این پروژه‌ها بسیار  پیچیده هستند : آنها یک هدف دارند و این تعهد ما به این هدف است که آنها را برای ما معنی‌دار می‌کند. هنگامی که ما به این اهداف رسیدیم پوچ به نظر می‌رسند. ستیا به ما توصیه می‌کند تا با پیدا کردن ارزش در آتلیک (در اینجا به معنای هدفی که هنوز به کمال نرسیده و ناقص است و تلیک به معنای هدف به کمال رسیده)  از بحران میانسالی جلوگیری کنیم: در فعالیت‌هایی که هدفی فراتر از خود ندارند (مثلاً به جای اینکه به جایی بروید ، به پیاده روی بروید). راه حل او برای حل این مشکل که به نظر او در میانسالی پدید می‌آید.

هر چه باشد تمایز ستیا یک کمک مفید است. از دوران میانسالی وقتی آنهایی که خوش شانس هستیم به برخی از اهداف خود دست یافته‌ایم این پیگیری‌ها پوچ به نظر می‌رسند. اما ما در میانه زندگی باقی مانده و باید راهی برای انجام مجدد پروژه‌های در حال انجام پیدا کنیم (ستیا توصیه می کند در لحظه از جنبه‌های آتلیک فعالیت‌های تلیک ارزش پیدا کنید).

در هر مرحله از زندگی ، ما با ترکیبی متفاوت از فعالیت‌های تلیک و آتلیک روبرو هستیم. این فعالیت‌ها برای ما معنادار است. شاید چشم‌انداز بستر مرگ به درستی آنچه را که برای کسانی که مجبور به کناره‌گیری از فعالیت‌های مداوم می‌شوند ، با توجه به موقعیت زمانی فعلی جدیدشان منعکس کند. اما عقلانیت آنها چیزی را برای کسانی که به اندازه کافی خوش شانس هستند و می‌توانند به فعالیت‌های ارزشمند ادامه دهند ، روشن نمی‌کند. همنشینی ، تفکر ، زیبایی … آنها در دسترس کسانی که در بستر مرگ هستند باقی می‌مانند و نیروی بیشتری می‌گیرند، اما دیدگاه آنها جزئی است. شاید برخی از چیزها به خصوص به زور در بستر مرگ حفظ شود اما کالاهای دیگر کاملاً دور می‌شوند.به این دلیل که این تعهدات فاقد ارزش هستند کمرنگ یا بی‌معنی تلقی می‌شوند.

نیل لوی

برگردان: آرین رسولی

neil levy: Final thoughts
8 March 2021

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.