ملی‌گرایی باستان‌گرایانه

درآمدی بر ملی‌گرایی باستان‌گرایانه

به تازگی یکی از پژوهشگران ارجمند نقدهایی را به باستان‌گرایی* ایرانی و آثار احتمالاً جعلی کوروش نیز
وارد کرده است. این پژوهشگر جامعه‌شناس (حسن محدثی گیلوایی) در چندین مطلب در باب استوانه یا به تعبیر وی گل‌نوشته‌ی کوروش و نیز ایدئولوژی باستان‌گرایانه سخن گفته است. بر سبیل مقدمه لازم است تأکید کنم که تمامی نکاتی که محدثی در باب استوانه کوروش و ایران‌گرایی
و باستان‌گرایی مطرح کرده، تقریباً از صدر تا ذیل آن را موجه و قابل دفاع می‌دانم، به استثناء نکاتی که در انتها اشاره می‌شود.به تعبیری نه تنها انتقادات محدثی وارد و موجه است بلکه انتقادات فراوان دیگری به باستان‌گرایی
و شوونیسم و حتی از نگاه نگارنده اساس ملی‌گرایی وارد است که در اینجا به مشتی نمونه‌ی خروار آن خواهم پرداخت و در انتها به نکاتی انتقادی ناظر به بحث این پژوهشگر اشاره می‌شود.

اول-افتخار به ملیت یا شخصیت تاریخی

افتخار به ملیت در زمانه‌ی کنونی که دست‌آوردهای علم به ریش هر گونه تفکیک ملی، نژادی، جنسیتی و غیره می‌خندد و میخنداند و هر نوع دسته‌بندی میان انسان‌ها را به سخره می‌گیرد جهدی است بی‌توفیق و سخنی ناسنجنیده.
دست‌آوردهایی که نشان می‌دهد ما حاصل تکامل (فرگشت) تدریجی هستیم و با هیچ جوشش و کوششی نمی‌توانیم
در میان پیشینیان خویش جویای افتخار و ابتهاج باشیم.

آیا با پذیرش این منطق ملی‌گرایان و باستان‌گرایان، ما
باید به‌خاطر اجداد پیشین خود که حتی گونه‌هایی غیر از انسان خردمند(هوموساپینس) بودند احساس خجلت‌زدگی
و شرمساری داشته باشیم؟ کدام منطق به طور دقیق
تعیین می‌کند که چه شخصیت‌هایی در طول تاریخ می‌‌توانند به عنوان اجداد و تبار ما به شمار آیند؟

انسان خردمند (هوموساپینس) ناظر بر آخرین یافته‌ها از مراکش و به‌طور کل آفریقا سربرآورد و به دیگر نقاط جغرافیا عزیمت کرد. آیا این انسان‌ها آباء و اجداد ما
به‌شمار می‌روند یا خیر؟اگر بله، پس ایرانیت بر باد فنا خواهد رفت، اگر خیر، چرا؟
پاسخی مستدل در کار نخواهد بود زیرا هر فرق فارقی
را لحاظ کنیم، در باب شخصیت‌های تاریخی نیز صدق
می‌کند و چه بسا انتساب انسان امروزی به اجداد
کوچیده از آفریقا مستدل‌تر هم خواهد بود.

برای مثال اگر برخی از پادشاهان پیش یا پس از کوروش پلیدترین و غیر اخلاقی‌ترین اعمال ممکن را مرتکب شده باشند -که شده‌اند- آیا باید مایه‌ی تحقیر و سرافکندگی ما باشند؟ اگر نه، پس چطور یک پادشاه خاص را به عنوان شخصیتی ممتاز مایه مباهات بدانیم؟ البته این نقد فعلاً تمامی مفاهیم سستی که در ادامه بی‌مایگی آنها را نشان خواهم داد، به عنوان پیش‌فرض پذیرفته است.

دوم : ملیت به طور عام و ملیت ایرانی به‌طور خاص به چه معناست؟

فرض کنید تمامی ویژگی‌هایی که به کوروش نسبت داده می‌شود را یک فرمان‌روا یا پادشاه مصری داشت، چه
الزامی سبب می‌شود که به کوروش می‌توان افتخار کرد
اما به این پادشاه فرضی و اهل مصر نمی‌توان؟ واضح
است که در پاسخ به این سوال گفته می‌شود که «ملیت»
یا «ایرانی بودن»، اما پرسش ژرف‌تر این است که معنای
خود این مفهوم «ایران» یا «ملیت» چیست؟
آیا از مرز‌های جغرافیایی به این نتیجه می‌رسیم؟ که در
این صورت کسانی که در روزگار کوروش در سرزمین‌هایی می‌زیستند که تحت لوای حکومت کوروش بوده و امروزه آنها را به نام و نشان کشورهای دیگری می‌شناسیم باید به
وی افتخار کنند اما در این صورت دیگر مرزهای جغرافیایی تعیین کننده ایران برای تمایز با غیر ایران نیست.

به همین طریق اگر برای مثال زبان را وجه تمایز ما ایرانیان با سایرین بدانیم مهمترین اثر باستانی منتسب به کوروش هم به زبان‌ کنونی ما نیست. از آن گذشته در داخل مرزهای ایران امروز هم یک زبان وجود ندارد و تکثر و تنوع زبانی حتی در داخل ایران یافت می‌شود. افزون بر این زبان فارسی نیز محدود به مرزهای فعلی ایران نمی‌شود.
بنابراین زبان را هم نمی‌توان وجه تمایز یک شخصیت تاریخی قرارداد و به همین طریق هیچ مقوله‌ی دیگری را
هم نمی‌توان برای انتساب کوروش به ایران و ایرانیت برکشید. آیین و رسوم و یا هرچیز دیگری که به‌عنوان وجه تمایز در نظر بگیریم باز با همین معضل دست به گریبان خواهیم ماند.

به طور کلی ملیت یک مفهومی موهوم و بی‌بنیاد است و
این ایراد شامل جملگی ملی‌گرایان می‌شود که با نگاهی سطحی و نازل، مفهومی که هیچ تبیین مشخصی ندارد
را دست‌آویز تفکیک میان انسان‌ها قرار می‌دهند.
دسته‌بندی و تفکیک بین خودی و غیرخودی مبتنی بر هر مفهوم انتزاعی، نه تنها مهمل و بی معناست بلکه مسبب
اکثر خشونت‌ها و دیگری‌ستیزی‌ها بوده است. نمونه‌ی تاریخی آن را هر دانش‌آموز کم سن و سالی می‌شناسد که همانا پدیده‌ی فاشیسم و نازیسم در قرن بیستم بود، ولو
هر ملی‌گرایی سعی کند گفتمان خویش را کاملاً متفاوت و متمایز با آنها جلوه دهد، که این فقط تزیین سیم‌های
خاردار‌ با گل‌هایی مصنوعی است.

سوم : از فضل پدر تو را چه حاصل

فرض کنیم که، هم پندار باستان‌گرایان در باب استوانه و دیگر روایات مرتبط با کوروش درست است و هم ملیت و ایرانیت معنا دارد و هم‌ باقی مفروضات آنها معتبر است. حال باید پرسید” گیرم که پدر تو بود فاضل، از فضل پدر
تو را چه حاصل ؟ ”

فرض بگیریم که کوروش یگانه شاه مداراگر در
تاریخ و شخصی روادار و پایبند به تسامح، تکثر و تنوع عقاید و اصلاً هر چه خوبان همه دارند او یک‌جا داشت،
آیا باستان‌گرایان ادله‌‌ای برای افتخار به یک شخص دارای
این منش و کمالات در 2500 سال پیش دارند؟
برای مثال خیام نیشابوری، زکریای رازی، خوارزمی،
ابن سینا و بسیاری دیگر در تاریخ ما افراد دانشمندی
بودند،حال فرض کنیم فردا صبح معلوم شد یکی از آنها
به جای ایران اهل کشور دیگری بوده، آیا این نکته من را
از آنچه که اکنون هستم، کم‌‌مایه‌تر و تهی‌تر می‌سازد ؟
یا فرض کنیم یک دانشمند اهل کشوری دیگر مشخص
شد که ایرانی بوده، آیا من ناگهان بافضیلت‌تر خواهم
شد؟

این منطق به آن می‌ماند که بپرسند سطح علمی کشور
ایتالیا بالاتر است یا فرانسه؟
در جواب بگوییم چنددقیقه منتظر باشید دانشمندان دو کشور را در طول تاریخ بشماریم!
دقیقا چنین منطقی، ولو ناآگاهانه درافتخار به هرکدام از شخصیت‌ها و مشاهیر تاریخی نهفته است. یعنی اگر ما در تاریخ کوروشی با کمالات داشته باشیم وضع امروزمان
بهتر است.
از نظر منطقی واضح و مبرهن است که هیچ پیوندی میان جامعه‌ی کنونی ما با وارستگی و نیک‌منشی شخصیت‌های تاریخی برقرار نیست.

چهارم : اعجاز کوروش و سفر در زمان !

تا اینجا یکی از پیش فرض‌های بسیار ناموجهی که
نادیده انگاشته، و باستان‌گرایان توقع دارند بپذیریم این است که جامعه‌ای که پس از گذر از دهلیز مشروطه با
ده‌ها جنبش ریز و درشت، هزاران شهید و محبوس ناکام
در راه آزادی، تاکنون با گذشت چندین قرن از بسط جهان مدرن هنوز اندرخم ابتدایی‌ترین حقوق بشر مانده و در رویای دموکراسی و پذیرش تکثر به‌سر می‌برد و عمری
را میان کوره‌ی بیداد سوخته، 2500سال پیش آن را به مدرن‌ترین شکل ممکن در اختیار داشته است!؟ آن‌هم
در آن روزگاران که هیچ‌کدام از مفاهیم جدید معنا
نداشته و سرتاسر کره‌ی خاکی مشحون بوده از حاکمانی
که بر مسند قدرت مطلق تکیه می‌زدند.
حاکمانی که برده‌داران برده‌هایشان بودند و به تعبیر دیگر ارباب اربابان محسوب می‌شدند و مالک بی‌چون و چرای جان و مال و ناموس مردمان. در جایگاهی خداگونه که
تنها معیار حقانیت، شمشیر و خون‌ریزی بود و بس و یگانه منطق سیاسی نزد آنها منطق تراسیماخوسی بود، یعنی
حق با کسی است که قدرت دارد.

اکنون توقع باستان‌گرایان این است که باور کنیم در این روزگاران، شخصی با ویژگی‌های مدرن که گویی از پس جهان معاصر و با شناختی جلوتر از فلسفه‌ی سیاسی هابز
و قرارداد اجتماعی روسو، به دوران باستان پرتاب شده و
در آنجا با روحیه‌ای لطیف به‌سان گاندی و با عقیده‌ای سکولار و آزادی‌خواه و بسی پیشرو، امپراطوری عظیمی
در گستره‌ای مثال زدنی بنا نمود!؟

اگر باستان‌گرایان ایرانی برای چنین ادعایی شواهد متقن
و معتبری دارند، شواهد و مدارک آنها در رشته‌ی فیزیک و کیهان‌شناسی نیز ارزشمندتر از تاریخ و باستان‌شناسی
است زیرا صحت و سقم این شواهد به نوعی اثبات سفر
در زمان نیز محسوب می‌شود!

پنجم: سوگیری و خطای روشی

این معیارهای امروزی که به کوروش یا هر شخصیت
تاریخی منتسب می‌کنند نوعی آناکرونیزم و تاریخ‌پریشی است که از اساس زمینه و زمانه‌ی دورانی که از آن سخن می‌گویند را آگاهانه یا ناآگاهانه نشناخته‌ است. همین معیارها برای ردگیری خطاهای روشی این داوری‌های مخدوش کافی است.
از لحاظ روش‌شناختی یکی از بزرگترین خطاهای ممکن
که در پژوهش‌های علمی به جد می‌کوشند تا از آن جلوگیری کنند خطای “سوگیری کور” است.
سوگیری کور یعنی پژوهشگر از پیش مراد خود را تعیین کرده یا منفعت یا هدفی از پیش معین دارد و سپس به
دنبال شواهدی می‌گردد که هدف و نتیجه‌گیری دلخواه
وی را تأیید کند. در این نوع سوگیری پژوهشگر نسبت به شواهد و مدارکی که خلاف هدف او را نشان می‌دهند اصطلاحاً کور می‌شود.

در منطق کاربردی نیز به این خطا مغالطه‌ی خیاط‌دوز نیز می‌گویند، یعنی فرد ابتدا اندامی را فرض می‌گیرد سپس لباسی را مناسب برای آن اندام می‌دوزد. این سوگیری‌های شناختی که البته انواع مختلفی دارد از رایج‌ترین خطاهای شناختی انسان، حتی در رفتارهای روزمره است، ولی در پژوهشی سالم، این خطاهای ابتدایی ناامیدکننده‌تر به نظر می‌رسد، اما برخورد ایدئولوژی‌ها با تاریخ و دیگر
شاخه‌های دانش بشری همواره چنین بوده است.

اشخاصی که باور و عقاید خویش را از راه پژوهش کسب نمی‌کنند بلکه آن را به ارث می‌برند با این خطاهای ابتدایی نیز بیگانه‌اند یا در خیالی خام آراء خویش را آراسته و پیراسته‌تر از آن می‌دانند که دچار این خطاهای کودکانه باشند، اما اگر زحمت وارسی و کاوشی ساده را به خود می‌دادند خطای پژوهش‌های خود را به نیکی در می‌یافتند.

مثلاً در میان برخی به ظاهر پژوهشگران ایرانی می‌بینیم
که ایران را استثناء معرفی می‌کنند که البته هرکدام شواهد گوناگونی از چشم‌اندازهای متنوع در رشته‌های مختلف(تاریخ، سیاست، جامعه‌شناسی، باستان‌شناسی،
و غیره) ارائه می‌کنند.
این مواجهه پیش از آن‌که یک خوانش راستین به‌شمار رود، یک واکنش کودکانه است به سان کودکی که در بحث با هم‌بازی خود می‌گوید: “پدر من قوی‌ترین آدم دنیاست”.

این نکته در باب هر نوع ملی‌گرایی، با هر روشی صدق می‌کند،از اندیشه‌ی ایران‌شهری که در سال‌های اخیر رواج یافته تا پژوهشگران متعددی که مدعی هستند که فقط ایران ملت دارد و مابقی یا ذیل ایران قرار می‌گیرند یا هیچ .

باری به نظر می‌رسد گشت و گذار دائمی در متون تاریخی
و مرتبط با دوران باستان، از این افراد نوعی انسان بدوی ساخته که هنوز با خوی دسته‌بندی آدمیان عجین هستند. انسان‌شناسی و روان‌شناسی تکاملی به سادگی این
خصلت روانی انسان را تبیین نموده که چرا ما آدمیان به دسته‌بندی و قبیله‌سازی، یعنی ساختن “دیگری” علاقه
داریم. این قبیله‌سازی برای انسان بدوی در دوران شکارجویی و خوراک‌جویی و پس از آن ضروری بود.

انسان موجودی اجتماعی است که با همکاری جمعی از شانس بیشتری برای بقا برخوردار می‌شد. به همین سبب حتی برخی روان‌شناسان معتقدند انسان در هم‌کلامی با دیگران، گاهی ناخودآگاه خود را با هم‌صحبت خود دریک جبهه علیه آب و هوا یا اشیاء، یا هر چیزی که بتوان علیه
آن متحد شد قرار می‌دهد و این روشی است برای نزدیکی
و هم‌دلی و هم‌سویی روانی آدمیان که از اجداد خود به
ارث برده‌اند.

اما این تمایل به خودی و دیگری ساختن، اگر فایده‌ای هم داشت برای انسان بدوی و اهداف تنازع‌آمیز او بود و بس. قرن‌هاست که تمدن و فرهنگ بشری به سوی شناخت این ناراستی‌ها و ترمیم و تصحیح آنها و هرچه کمرنگ‌تر
کردن نگرش‌های دسته‌بندی کننده گام برداشته است.
این سیر به سویی روانه می‌شود که نه تنها انسان‌ها به تفکیک عقیدتی، نژادی، ملیتی و جنسیتی نپردازند،
بل‌که حتی با حیوانات و محیط زیست نیز با تساهل و نزدیکی هرچه بیشتر مواجه شوند. مشاهده‌ی این
سوگیری‌ها و غرض‌های بدوی و متعلق به انسان غارنشین
یا ساختار قبیله‌‌ای، هنگامی که در میان اهل دانش و
پژوهش دیده می‌شود بسیار ناگوارتر از دیگران است.

ششم: شبه‌تاریخ‌ و پیرامیدولوژی

در فلسفه‌ی علم به ادعاها و ایده‌هایی که از شکل و پوشش و ادبیات علمی استفاده می‌کنند اما محتوایی علم‌گریز یا علم‌ستیز دارند، شبه‌علم گفته می‌شود.
(تعریف مفصلی دارد که در درسگفتارهای فلسفه علم به تفصیل به آن پرداخته‌ام.)[1]

در رشته‌ها و شاخه‌های مختلف دانش بشر چنین روشی وجود دارد، برای مثال شبه‌پزشکی که همان طب جایگزین ناکارآمد است، یا شبه‌نجوم[2] که به ادعاهایی مثل آسترولوژی می‌توان اطلاق کرد، مثل تاثیر ستارگان و صور فلکی بر زیست انسان که اساس آن بر خرافات می‌باشد. این رویکردها تنها در حیطه‌ی علوم تجربی طبیعی (به تعبیر قدما علوم دقیقه) رواج ندارد و در دیگر شاخه‌های دانش بشری نیز جاری است.

در باستان‌شناسی نیز این رویکرد به شدت رایج است که به آن پیرامیدولوژی[3] گفته می‌شود که همان شبه‌باستان‌شناسی است.
برای مثال ادعاهایی که فون دنیکن داشته یا دیگران، مثل نسبت دادن ساخت اهرام مصر به موجودات فرازمینی با ارائه‌ی مدارکی جعلی یا بی‌ارتباط، که ادعایی است
نادرست و بی‌اساس.

در رشته‌ی تاریخ نیز این نوع اباطیل اگر بیشتر از
رشته‌های دیگر یافت نشود بدون تردید کمتر نیست، زیرا
این رشته‌ها به مراتب جعل‌پذیرترند. هنگامی که ادعایی شبه‌علمی مثلاً در حیطه‌ی فیزیک مطرح شود، به سادگی
و با قاطعیت تمام ابطال آن میسر خواهد بود، چون این رشته‌ها از روشمندی سخت برخوردارند اما در تاریخ
چه بسا سر کلاس درس، یک استاد دانشگاه ادعایی شبه‌تاریخی را ترویج کند زیرا راستی‌آزمایی آن با کیفیتی مشابه آزمون و خطاهای فیزیک و شیمی و زیست‌شناسی مقدور نیست.

برای مثال در تاریخ ممکن است مورخان بر سر واقعه‌ای مربوط به صدسال قبل اختلافی حل ناشدنی داشته باشند اما در کیهان‌شناسی درباره‌ی ده میلیارد سال قبل هم اختلافی نباشد زیرا با چشمان خود مستقیماً آن رویداد
را می‌بینند!
به همین سبب کاستی‌های موجود در روش تاریخ این مجال را برای غرض‌ورزان فراهم ساخته تا با
دست‌درازی به شواهد و مدارک به روایت دلخواه خود
از تاریخ برسند.

البته این کاستی‌ها آن‌قدر نیست که نتوان با پژوهشی سخت‌گیرانه و با رعایت اصول، سره را از ناسره تشخیص داد. با تکیه بر روش‌های موجود نیز می‌توان روایات
تاریخی را سنجید و بر روی هرگونه ادعای خام و آلوده
به تعصب خط بطلان کشید، اما دیوار حاشا و انعطاف
در این حیطه‌ها برای متعصبان بلند است و این امر سبب رونق این گفتمان‌های ناصواب شده است و افزون بر این، سوگیری مخاطبان عام و غیر متخصص هم مقوم این کژخوانی‌ها می‌شود.

به قول پاتریشیا آلتنبرد جانسون :
“دروغ همیشه پذیرفتنی‌تر از واقعیت است و با عقل بیشتر جور درمی‌آید، چون دروغ‌گو این مزیت بزرگ را دارد که پیشاپیش می‌داند که مخاطبان آرزومند یا منتظر شنیدن چه هستند. حال‌آن‌که واقعیت این خصلت اضطراب‌آور را دارد که ما را با چیزی غیرمنتظره روبرو می‌کند که آماده‌اش نبودیم.” [4]

نکته‌ی آخر نقدی بر پژوهشگران

بسیاری از پژوهشگران که خود را از گزند این نوع تعصبات
و سوگیری‌ها مصون نگه می‌دارند و می‌کوشند تا روایتی منصفانه به‌دست دهند -از جمله محدثی، که او را به عنوان نمونه در نظر آوردم زیرا اخیراً بحث نیکویی را در این باب مطرح کرد – همچنان نگاه خود را به قول کارل پوپر به “تاریخی‌گری” معطوف می‌کنند و آن‌هم نوعی تاریخی‌گری که در آن گزینش بخشی از تاریخ و استخراج آن برای
امروز الزامی است. به این معنا که باید کوشید نظریه‌ای مبتنی بر روایتی خاص از تاریخ و به‌طور خاص تاریخ
ایران عرضه کرد و تنها تذکار او پس زدن و طرد (اپوخه کردن) بخش بردگی ایرانیان در تاریخ است.
هرچند وی از کثافت تاریخ به درستی یاد کرده اما گویی
این نگرش را تخفیف می‌دهد و مجدداً از رجوع به
تاریخ کنش‌گری سخن می‌گوید.
اگر او را به قول مولانا هیچ حاجت تاریخ نیست، که در
این‌ صورت کند و کاو تاریخ کنش‌گری هم چندان ره‌گشا
و ضروری نیست،اما اگر رجوع به تاریخ را الزامی
می‌پندارد، پرسش این است چرا چنین ضرورتی
وجود دارد؟

در زمانه‌ای که دم به دم نو می‌شود و مسائل و نیازهای غافل‌گیرانه هر دم بر سر انسان امروز فرود می‌آید، چه
الزام و اجباری در کار است که حتما بایستی راه حل را
در پس‌کوچه‌های تاریخ سراغ گرفت؟ مقتضیات زمانه و
سرعت تطور و صیروریت مسائل دوران ما بیشتر از آن
است که بازخوانی و به‌کارگیری تاریخ، ولو تاریخ معاصر، برای ما گره‌گشا و وافی به مقصود باشد.
می‌توانیم به جای این‌که با ذره‌بین در انبار کاه تاریخ استبداد‌زده به‌دنبال سوزن کنش‌گری‌‌‌ها پرسه بزنیم،
در پی افکندن بنیانی نوین بکوشیم.

نکته بعدی این است که محدثی از روایتی جدید برای هویت‌مندی ایرانی سخن می‌راند اما چنین مبنایی را پیش چشم آوردن لاجرم به آثار و آفاتی مانند طرد و حذف ختم می‌شود چون هویت خاص در دل هویت‌های عام تعریف خواهد شد. به دیگر سخن هویت خاص-هویت‌مندی ایرانی – دایره‌ای در دل هویت‌ها ترسیم می‌کند و درون و برون ، یا خودی و غیرخودی می‌سازد. تأکید لفظی بر حفظ کثرت نیز با ساختار نظری وی چندان سازگار نخواهد بود.

از آثار و نتایج خاصی که بر مبانی نظری ما مترتب است گریز و گزیری نیست، در مبانی نظری هویت‌محور (محدثی
یا هرکسی که چنین مبنایی را ارائه کند)، نطفه‌ی خودی و دیگری کاشته‌ خواهد شد که مراحل بعدی آن هرچه که باشد به حفظ کثرت نمی‌انجامد و این مراد در لابه‌لای سطور آن نظریه به‌عنوان یک شعار باقی می‌ماند و شایسته و بایسته این است که در همین نقطه‌ی آغازین از رسوخ و نفوذ این مفاهیم اجتناب شود.

در جایی از متن محدثی می‌نویسد:

“با مسأله‌داری‌ی روایت‌های تاریخی‌ی تاکنون موجود (سه روایت اسلام‌گرایانه، ملی‌گرایی‌ی باستان‌گرایانه، و مارکسیستی)،
ما نیازمند برساخت روایت جدیدی از تاریخ ایران به‌منزله‌ی پایه‌ی هویت‌مندی‌ی ایرانیان معاصر هستیم. این روایت چه‌گونه روایتی می‌تواند باشد؟‌ و بر کدام بخش از تاریخ ایران می‌تواند تمرکز نماید؟

از نظر من چنین روایتی می‌بایست اگر هم از ملی‌گرایی سخن می‌گوید، ملی‌گرایی‌ای کثرت‌گرا را دنبال کند و به جای تمرکز بر تاریخ بنده‌گی‌ی ایرانیان و برجسته‌ساختن عناصر تاریخ بنده‌گی (نظیر کورش)، بر تاریخ کنش‌گری‌ی ایرانیان تمرکز نماید. ”

تمام نقدی که بر محدثی وارد است‌ (به گمان نگارنده
این سطور) به همین چند گزاره خلاصه می‌شود.
درواقع او سه روایت از تاریخ ایران را برمی‌شمرد و اتخاذ روایت چهارمی را مبنی بر کثرت‌‌پذیری پیش می‌کشد که کاملا به‌جاست اما بلافاصله پس از آن می‌گوید:
” از نظر من چنین روایتی می‌بایست اگر هم از ملی‌گرایی سخن می‌گوید، ملی‌گرایی‌ای کثرت‌گرا را دنبال کند ” .

در اینجا باز پای نوعی ملی‌گرایی را به میان می‌کشد که اگر کثرت‌گرایی آن راستین و فراتر از شعار باشد دیگر ملی‌گرایی نیست و نوعی پلورالیسم سکولار است، و اگر هم در مرحله‌ی شعار باقی بماند هم که از همان سنخ ملی‌گرایی‌های دیگر با همان اختلالات کارکردی است.

در این نوشتار نکات تفصیلی درازآهنگی را باید از قلم انداخت چون به قول شاعر
“گر بگویم شرح آن بی حد شود
مثنوی هفتاد من کاغذ شود” (با تغییر)

از بسیاری مباحث و نکات در این نوشتار صرف‌نظر شد .
از ساختار جدید سیاست‌های دولت‌-ملت‌های جهان که به نوعی فاشیسم نزدیک شده تا حواشی خاصی که جزم‌اندیشان ملی‌گرا که برای هرگونه نظریه‌پردازی در این باب ایجاد مشکل می‌کنند و با اندیشه‌های بدوی و سطحی
از قهرمان‌های خیالی خود محافظت می‌کنند و سخت بر کسانی که کمترین مخالفتی ابراز می‌نمایند با اتهاماتی
واهی می‌تازند و کمترین مخالفتی را برنمی‌تابند.

به قول کرکگور که می‌گفت: ” کاش پیش از آن‌که ثابت کنید مسیحیت حق است، ثابت می‌کردید مسیحی هستید ” .حال ای کاش این باستان‌گرایان کوروش‌پرست پیش از آن که ثابت کنند کوروش به عقاید مخالف احترام می‌گذاشت، ثابت می‌کردند خودشان به عقاید دیگران احترام می‌گذارند.

حیف است که این نوشتار با سخن مشهور برشت از زبان گالیله به پایان نرسد:

آندره‌آ: بدبخت ملتی که قهرمان ندارد.
گالیله: نه بدبخت ملتی که نیاز به قهرمان دارد.[5]

آرین رسولی دکتری فلسفه و کارشناسی ارشد کیهان‌شناسی

*در این نوشتار واژه‌ی ملی‌گرایی و باستان‌گرایی به یک معنای کلی برای تمام شیفتگان تاریخ و شخصیت‌های تاریخی ملی استفاده شد. هر کسی که خود را ملی‌گرا بداند و ایرانی بودن را وجه برتر یا خاص نسبت به انسان‌های دیگر بداند.

منابع:

1- https://52hertzz.com/philosophyofscience/

2- https://t.me/arian_xboy/1175
3- https://52hertzz.com/pyramidology/

4- فلسفۀ هانا آرنت | پاتریشیا آلتنبرند جانسون | ترجمه‌ی خشایار دیهیمی | نشر نو، چاپ دوم 1399

5-زندگی گالیله | برتولت برشت | ترجمه‌ی کاوه کردونی | نشر محور | ص 205-206

-متن حسن محدثی گیلوایی از کانال تلگرام زیر سقف آسمان نقل شد. به آدرس Newhasanmohaddesi

4 دیدگاه برای «ملی‌گرایی باستان‌گرایانه»

  • مارس 25, 2022 در t 7:28 ب.ظ
    Permalink

    دست تون درد نکنه، درست و منصفانه بود

    پاسخ دادن
  • ژوئن 19, 2023 در t 11:38 ب.ظ
    Permalink

    درود بر شما استاد
    به عنوان کسی که در ایران بدنیا آمده و بزرگ شده اما ایرانی نیست.و شهروند به حساب نیامده چون پدرو مادرش ایرانی نبوده…و انگار شهروند بودن، برتر بودن، هموطن بودن از پدرومادر به فرزند منتقل میشه! صدها بار بیشتر از هر کسی حرف های شمارو درک میکنم.

    پاسخ دادن
    • جولای 17, 2023 در t 4:50 ب.ظ
      Permalink

      درود. ارزش هرکسی به انسان بودن است و این شما رو ارزشمند می‌کند تا این واژگان موهوم و قراردادی. ممنون از توجهتون

      پاسخ دادن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *