فلسفه تنهایی
تنهایی…
چرا احساس تنهایی کنیم؟ آیا این یک حالت طبیعی است؟ آیا از بدو تولد در ما وجود دارد؟
جواب این سوال یا حتی طرح آن چندان واضح و سرراست نیست.یعنی نمیتوان به سادگی آن را صورتبندی و در نهایت جواب دادـ اینکه تنهایی دقیقاً چیست و از کجا ناشی میشود؟ چرا مردم تنها هستند؟ چگونه میتوانیم به بهترین شکل با آن روبرو شویم؟
اول بگذارید تفکیکی قائل شویم. «احساس تنها بودن» با «در تنهایی بودن» یکی نیست. حس تنهایی و انزوای فیزیکی متفاوت است. تنهایی یک تجربه ذهنی است. اگر شخصی فکر کند که تنهاست ، پس او تنهاست. افراد میتوانند هم در هنگام تنهایی، و یا در وسط یک جمعیت تنها باشند. فرد میتواند تنها باشد و تنها نباشد. یا تنها باشد و تنها نباشد! به عبارت دیگر باید میان تنهایی فیزیکی و احساس تنهایی ذهنی تفکیک قائل شد، بنابراین بهتر است در این جستار از واژه انزوا برای تنهایی فیزیکی، و از واژه تنهایی برای احساس تنهایی ذهنی استفاده کنیم تا گره ما کورتر از این نشود. پس تنهایی یک احساس است ، مانند غم و اندوه یا شادی ، نه یک موقعیت عینی خاص.
تنهایی؛ احساسی است که در آن فرد به طور معمول احساس نبود دیگران را تجربه میکند.
تنهایی احساس قطع شدن ، جدا شدن و یا بیگانه شدن با افراد دیگر است. به تعبیر دیگر میتوان گفت تنهایی، تمایل به همراهی و پیوند با دیگری است.
تفکر نسبت به تنهایی البته موضوع جدیدی نیست. هزاران سال انسانها در مورد این مفهوم نوشته و یا اندیشه کردهاند. بخش عمده ای از فلسفه و ادبیات (و…) ما به این موضوع میپردازند. فلسفه اگزیستانسیالیستی ، تنهایی را برای انسان بودن ضروری میداند. هر کدام از ما وارد جهان میشویم و سرانجام می فهمیم که ما هر یک به تنهایی فردی جدا یا مجزا هستیم . ما تنها به زندگی پرتاب میشویم ، تنها می گذرانیم و در نهایت تنها میمیریم.
بنابراین همه ما دارای درجه، ای از تنهایی وجودی هستیم. از این نظر تنهایی یک “وضعیت طبیعی” است.
هیچ کس واقعاً نمیتواند درک کند که شما و من بودن چیست. یعنی هیچکس نمیتواند دقیقاً من یا شما را دقیقاً و به طور کامل و بی نقص درک کند. نه والدین ،نه بهترین دوست ، نه رواندرمانگر و روانشناس و نه همسر و عشق. هیچکس نمیتواند دنیا را دقیقاً به همان شکلی که شما میتوانید، تجربه کند. هیچکس نمیتواند درد ، شادی ، غم ، ناامیدی ، ترس ، گناه یا شرم شما را کاملاً درک کند.
اما نکته کلیدی در مورد حس تنهایی اینجاست که ”وجود ما با تعارض بین دانستن این موارد درست و خودداری از پذیرش آنها تعریف میشود. یعنی علیرغم اینکه میدانیم تنها هستیم، نمیپذیریم که تنها باشیم.”
ما نمی توانیم احساسات ، ایدهها یا تجربیات خود را دقیقاً به همان شکلی که برای ما وجود دارند به دیگران ارائه دهیم و در این موضوع رنج عمیقی وجود دارد. واقعیت دردناکی که در نهایت، ما در این دنیای خصوصی ذهن خود تنها هستیم.
بشریت زبان ، هنر ، موسیقی و نوشتن را تقریباً خلق کرده تا تلاش کنیم تا حد ممکن بتوانیم با یکدیگر ارتباط برقرار کنیم. ما گاهی اوقات به این ارتباط،از طریق هنر یا روابط دیگر نزدیک میشویم اما همیشه چیزی مانع میشود و این نزدیکی ها را زودگذر میسازد. گاهی اوقات نگاهی اجمالی که به این روابط میاندازیم، میبینیم که هرگز کامل نیستند.
پس چرا همه ما درجات مختلف تنهایی را تجربه میکنیم؟ چرا ما از این نارنجک وجودی در تنهایی و افسردگی گرفتار میشویم؟ چرا تنهایی عدهای را همراهی کرده و ذهن آنها را درگیر میکند؟
پاسخ کوتاه این است؛ هیچ کس به طور قطعی نمیداند. تحقیقات کمی در مورد موضوع تنهایی صورت گرفته است ، اما آنچه که در دسترس است نشان میدهد که عوامل ژنتیکی و محیطی نیز در این امر دخیل است .
مطالعات مربوط به ژنتیک رفتاری نشان می، دهد که DNA ما نقش مهمی در تمایل ما به تنهایی ایفا میکند و این عجیب نیست. بسیاری از احساسات و حالتهای عاطفی ما یک مؤلفه ژنتیکی دارند: افسردگی ، خوشبختی ، اضطراب و غیره.
نظریه های رشد نیز وجود دارد که به سبکهای مختلف دلبستگی اشاره دارد که مستعد برانگیختن حس تنهایی است. مطابق این مدل ، همه ما در نحوه ارتباط با دیگران ، دچار دلبستگی میشویم كه دلیل آن تا حدودی وابسته به نوع و كیفیت روابطی است كه با نزدیکان داریم. اینها در بزرگسالی بیشتر اتفاق میافتد و نحوه تعامل با دیگران ، خصوصاً صمیمی ، مدل می کند. سبک های دلبستگی ایمن عموماً کمتر منجر به احساس تنهایی میشوند.
همچنین نشان داده شده است که هرچه اعتماد ما به دیگران کمتر باشد ، بیشتر از تنهایی رنج میبریم و بسیاری نظریات دیگر…
ریشهی تکاملی و اجتماعی
تنهایی نیز به عنوان یک درد اجتماعی توصیف شده است – مکانیسم روانشناختی آن به معنای هشدار دادن نسبت به انزوا و تحریک ما برای دنبال کردن پیوندهای اجتماعی. ما موجودات اجتماعی هستیم و در بیشتر تاریخ ، برای بقا به همکاری و وابستگی اجتماعی وابسته بودهایم. این منطقی است که این ویژگی در ما تکامل می یابد. بنابراین از این نظر علت وجود این حس در ما روشن است. انسان موجودی است اجتماعی؛ پس وجود احساس تنهایی در ذهن ما، برای اجتناب از انزوا ضروری است. اما مانند بسیاری دیگر از ویژگیهای ضروری برای بقا، معضلاتی را هم برای انسان بهمراه داشته است. برای برطرف کردن حس تنهایی، یا تخفیف این حس، انسان کار بسیار دشواری دارد.
رهایی از تنهایی
اما برای رهایی از حس نامطلوبی که گاه تنهایی برای ما به ارمغان میآورد باید چکار کنیم؟پاسخ به این پرسش اگر محال نباشد، بسیار دشوار است. برخی معتقدند تنهایی را باید مثل گرسنگی در نظر گرفت و غذای آن نیز ارتباط با دیگران است.اما این تشبیه گرچه از برخی لحاظ منطقی است اما چندان هم دقیق نیست. برای رفع گرسنگی، تفاوتی ندارد که ما چه غذایی مصرف میکنیم. همین که کالری لازم را کسب کنیم،مراد ما حاصل شده، اما برای رفع تنهایی و ارتباط با دیگران نمیتوان به این سادگی دست به گزینش زد. از طرفی شرایط لازم برای کسب غذای مناسب بسیار راحتتر است و نیازی نیست تا مواد غذایی نیز تمایل و نظر خود را اعلام کنند و از طرفی دسترسی سادهتری دارند.اما انتخاب افراد برای روابط انسانی، پیچیدهتر است. چه این روابط یک دوستی ساده باشد و چه رابطهای عاشقانه-و هر نوع دیگری از برقراری ارتباط- هر دوی طرفین ابتدا باید در شرایط مناسب قرار داشته و سپس تمایل نیز داشته باشند. در مرحله بعدی، کیفیت ارتباط آدمیان با یکدیگر است. اگر ویژگیهای انسان با افرادی که با آنها در ارتباط است، ناسازگار باشد، دیگر این ارتباط تنها در ظاهر امر افراد را از انزوا خارج میکند و در واقع همچنان آنها در تنهایی خود گرفتارند،زیرا معنا و ویژگی تعاملات انسانهاست که اهمیت دارد و نه صرفاً نزدیکی فیزیکی.
همانطور که لارس اسوندسن مینویسد:
”احساس تنهایی را نمیتوان از روی شمار افرادی که شخص را احاطه کردهاند حدس زد، بلکه بیشتر باید در این زمینه توجه را معطوفِ این مسئله کرد که آیا تعاملات اجتماعی شخص، نیاز او به پیوند با دیگران را ارضاء میکند یا نه _ یعنی آیا شخص تعاملات اجتماعیاش را معنادار میپندارد یا نه.”
توصیههای بسیار زیادی برای خروج از تنهایی مطرح میشود؛ نظیر اینکه مثبت فکر کنید و به گروه، های اجتماعی بپیوندید، یا مثلا حیوان خانگی بگیرید و نمونههایی از این دست، اما اکثر قریب به اتفاق این پیشنهادات فقط افراد را از انزوای فیزیکی و ظاهری خلاص میکنند نه از حس نامطلوب تنهایی در درون ذهن آدمیان. همانطور که گفتیم به معنای دقیق و عمیقترِ کلمه، همهی ما تنهاییم و هیچ گریزی از این تنهایی نیست. بنابراین چنانچه برخی از اندیشمندان اشاره کردهاند بهترین راه برای مواجهه با تنهایی، پذیرش تنهایی بعنوان یک حقیقت در زندگی است. اینکه بپذیریم که ما عمیقاً و حقیقتاً تنهاییم و تنها میتوانیم تلاش کنیم که تمرکز خود را معطوف به روابطی کنیم که ما را از این حس دور کنند. پذیرش تنهایی یا علاقه به تنهایی، اگرچه دو واکنش متفاوت هستند اما هردو مفید خواهند بود. چنانچه برخی معتقدند با پذیرش تنهایی درمییابیم که ما برای خویشتن کافی هستیم. اگر تصور کنیم که ما در جمع و ارتباط با دیگران، به دنبال جبران کمبودها و پوچی درون ذهن خود هم میگردیم، برای رهایی از این حس نامطلوب باید این کمبودها را در درون خود رفع کنیم، گرچه انسان از روزگار اجتماعی شدن- به دلایل زیست شناختی و تکاملی که ذکر آن گذشت- تا به امروز همواره به زیست جمعی و رهایی از انزوا نیاز داشته است.
به عنوان نکته آخر بایستی تأکید داشت که تنهایی، موضوع بسیار پیچیده و پردامنه ای است که ذهن پژوهشگران رشتههای متعدد و متنوعی را به خودمشغول ساخته است؛ از فلاسفه تا دانشمندان، روان شناسان و پژوهشگران جامعه شناسی و غیره. بنابراین موضوعی است که جای تأمل و تفکر بسیار دارد.
پ. ن: کتاب لارس اسنودسن با عنوان « فلسفه تنهایی » یکی از بهترین کتب موجود (به فارسی ترجمه شده) در باب تنهایی است.
آرین رسولی پژوهشگر فلسفه و کیهان شناسی
تنهایی اونقدر دردناکه که هیچ جمله ای نمیتونه اون رو توصیف کنه هیچ کس نمیتونه درکت کنه در درونت داری چه جزری میکشی هیچ کس نمیتونه در تنهایی هات همراهت بشه انگار باید در اون جهان تنهایی، به تنهایی به زیستن ادامه بدی 😔
خب این شرایطیه که همه دارن ، ولی اینکه زجر اور باشه یا خوشایند بستگی به دیدگاه و خصوصیات ذهنی افراد داره مثلا افراد درونگرا از تنهایی و انزوا بیشتر لذت میبرن و انرژی میگیرن ولی افراد برونگرا برعکسن حالا چه مفهوم فیزیکی یا چه مفهوم ذهنی تنهایی مد نظر باشه ، مثلا یه تجربه شخصی که داشتم این بوده که وقتی مثلا طبیعت گردی میرم موقعی که تنها میرم خیلی احساس راحتی بیشتری میکنم تا موقعی که با خانواده یا دوستام میرم ، یا مثلا به شخصه زیاد خوشم نمیاد که مردم باهام هم عقیده باشن یا منو بفهمن چون به نظر خودم اینطوری که بقیه ادمو بفهمن ادم خیلی ساده به نظر میرسه حتی با این گفته مقاله که میگه هنر و موسیقی تا حدی برای دور شدن از احساس تنهایی بوجود اومده مخالفم چون خیلی از موسیقی دان ها و هنرمندان اثارشون هرگز درک نشدن و حتی از قصد چنین اثاری رو بوجود اوردن که کسی جز خودشون از راز اثر خبر دار نشن ، ینی خودشون میخواستن در فهمیدن اون اثر تنها باشن و حتی اینو علنی کنن نمونه ای که الان حضور ذهن دارم ،مثلا تو موسیقی کرت کوبین از گروه نیروانا ، یا مثلا داوینچی تو نقاشی و نویسندگی ( منظورم اینه چرا داوینچی باید قسمتی از نوشته هاشو رمزی بنویسه که هنوزم که هنوزه نتونستن رمزگشاییش کنن), در کل به نظرم تنهایی نه تنها اونقدری که میگن وحشتناک نیست بلکه بعضا خوشایند و حتی بعضا اعتیاداوره، البته نظرمنه 😆
فلسفه من از تنهابی احساس نزدیک شدن به خداونده
انسان در بزرگ ترین شلوغی هم تنهاست