مارکوس گابریل و عدم وجود جهان!
مارکوس گابریل و عدم وجود جهان!
مارکوس گابریل، فیلسوف جوانی است که شش سال قبل، در ۲۹ سالگی به استادی فلسفه و صاحب کرسی معرفتشناسی در دانشگاه بن شد. او جوانترین دارنده کرسی فلسفه در آلمان است. او همچنین در خط مقدمِ یک جریان فلسفی نو و فراملیتی ایستاده که به واقعگرایی نوین مشهور است. به گمان برخی،با توجه به کتاب او با عنوان ” چرا جهان وجود ندارد”، بزودی این فیلسوف تاثیر بسزایی بر محافل فلسفی آمریکای شمالی خواهد گذاشت.
گابریل می گوید ظهور واقعگرایی نوین تلاشی بود برای رهایی فلسفه از بنبستی که دو گرایش رایج قبلی، پستمدرنیسم و برساختگرایی اجتماعی، گرفتارش کرده بودند. این دو گرایش در شکگرایی شدید درباره قابلیت ذهن انسان در شناخت ماهیت واقعیت عینی مشترکاند و میگویند که هر آنچه میتوانیم واقعا بدانیم، بازنمایی(در مورد بازنمایی در آینده توضیح خواهیم داد) خود ما از واقعیت است. حاصل این درنهایت به انکار خود میکشد، این شد که فلسفه تخصصی در عمل باورش را به واقعیت از دست داد.
گابریل در کتاب چرا جهان وجود ندارد، برای اثبات مضحک بودن بنبستی که بخش بزرگی از فلسفه آکادمیک در آن گرفتار شد، این آزمایشی فکری را ارائه میکند: !عجیب است اگر کسی در پاسخ به پرسش “آیا هنوز در یخچال کره هست؟” به شما پاسخ دهد که: “بله، اما کره و یخچال در واقع فقط نوعی توهم و برساخته انسان است! درحقیقت، نه کره و نه یخچال وجود ندارد. حداقل، ما نمیدانیم که وجود دارند یا نه. بااینحال، شما از غذایتان لذت ببرید!” این یادآور خوبی برای شکاف عمیقی است که فلاسفه حرفه ای را از عوام جدا میکند.
واقعگرایی نوین با پرهیز بجا از ادعاهای متافیزیکی سنتی مبنی بر شناخت ماهیت محض واقعیت، خود را از «واقعگرایی قدیمی» (مثل ارسطو و..) متمایز میکند. به این ترتیب، واقعگرایی نوین احساس تواضعی را آشکار میکند که نشان میدهد تحتتاثیر نقد متافیزیک در سنت کانتی قرارگرفته است.
معمایی که در کار هوشمندانۀ گابریل نهفته است به پندارهای فریبندۀ قراردادِ زبانشناختی مربوط میشود. این متافیزیک–به “فلسفه اولی” نیز معروف است–بود که ادعا میکرد ماهیت حقیقی واقعیت یا جهان را میشناسد. گابریل فقط با تکیه بر این مبنای لغوی به ما اطمینان میدهد که در این معنای فلسفی سنتی، جهان بهعنوان کلیتی درکشدنی و دارای حدومرز مشخص “وجود ندارد”. وی در ادامه توضیح میدهد: “وقتی به جهان میاندیشیم، آنچه که درک میکنیم چیزی است متفاوت از آنچه که میخواهیم درک کنیم. هرگز نمیتوانیم کلیت جهان را درک کنیم، چون برای هر فکری بیشازحد بزرگ است…. دراصل، جهان نمیتواند وجود داشته باشد، چون در این جهان کشف نمیشود.
این نتیجهگیری که جهان “در این جهان کشف نمیشود”، بازی با کلمات نیست، بلکه امکانناپذیریِ منطقیِ تعیینِ موقعیتِ “جهان” در فضا و زمان را نشان میدهد. هرگونه تلاش برای این کار به معمایی پیچیده و حلناشدنی میانجامد. اگر جهان، آنگونه که عرفاً فهمیده میشود، هر چیزِ موجود را در خود گنجانده است، آنگاه چه چیزی جهان را در خود گنجانده است؟
در میان کسانی که ادعاهای مبالغهآمیز و گمراهکننده دربارۀ معنای شناخت جهان را به مخاطره میاندازند، قانونشکنان پیشرو، از دیدگاه گابریل، طرفداران علوم شناختی و تکاملگرایان هستند. هر دو اردوگاه در آرزوی دستیابی به یک نظریه میدان واحدند که بتواند هم از شدت شکاکیت شناختی و هم از ادعاهای نسبتا ضعیف رشتههای آکادمیک انفرادی بکاهد. چنین رویکردهایی بهطور ذاتی ناقصاند؛ چون علمگراییشان (این عقیده که علم بهتنهایی میتواند آسانترین راه بهسوی حقیقت را نشان دهد) جایی برای پدیدههایی مثل شعر، یا عواطف صمیمی انسانی باقی نمیگذارد که از قوانین تعین بخش علّی پیروی نمیکنند.
نکته جدیتر اینکه جزماندیشیِ معرفتشناختی در چنین رویکردهایی خطر وضعِ گونهای جدید از تعصب متافیزیکی به همراه دارد.چون، با خود برتر بینی، به ادعاهای رقیب برچسب “غیرعلمی” میزنند. [گابریل در مقالهای در سال ۲۰۱۴ به این نکته اشاره میکند:پیشتر، برای محروم کردن ما از آزادی، به متافیزیک و سرنوشت استناد میکردند، اما امروزه به “طبیعت”، “جهان” ،”مغز”، “ژن خودخواه” یا “تکامل” استناد میکنند.
پ.ن:این مطلب در اینجا تنها نقل شد و اگر نکاتی قابل نقد داشته باشد در مطلبی مجزا بررسی می شود.
منابع:
http://www.chronicle.com/article/Alternate-Realities/233676
http://eu.wiley.com/WileyCDA/WileyTitle/productCd-0745687563,subjectCd-PL60.html